دو روز و یک شب یعنی « من به تو اعتماد ندارم.»
یعنی بی حسی.
تعلیق.
و صدتا کلمهی دیگر که میشود من باب احوالات خانوم ساندرا که تمامی ویژگیهای بارز و غیربارز افسردگی را میشود درش دید. باید افتخار کرد به در آمدن چنین شخصیت تمیزی و چنین بازی باشکوهی از ماریون کوتیار... یک بار دیگر عاشقش شدم.
فیلم درام ساده، بسیار سادهای ست از تلاش یک زن برای حفظ کار و متعاقب آن زندگیش.
ساده و ساکت و روان و راحت است، من هم حرف زیادی ندارم دربارهاش بزنم.
- این دفعهی اوله.
- نه هر دفعه همین طوریه. هر دفعه مثل گداها بنظر میام.. دزدی که میاد پول اونارو بدزده. منو نگاه میکنن، و آمادهی کتک زدنم هستن. منم میخوام کتکشون بزنم... میرم بخوابم.
- گفتم که بهتره به دیدن میگوئل هم بریم.
- نه. بسمه دیگه. بقیه رو دوشنبه میبینم.
- ساندرا پنج نفر میخوان بمونی!
- نه فقط دو نفر! بقیه رو مجبور کردم دلشون به حالم بسوزه! حتی اگه برگردم سرکار، اونایی که پاداششون رو بریدم، چطوری بهم نگاه میکنن؟
بازی: ماریون کوتیار
فیلمنامه و کارگردان: لوک& ژان پیر داردن
امتیاز: 7.4
الآن نگاه کردم دیدم لیلی چقدر فعال بوده. ماشاءالله و لاحول و لا.... فوووت :)))
بعضی فیلمها هستند که با تو باقی میمانند، گاهی چند روز، بعضی چند هفته، چند ماه، چند سال، تا آخرِ آخر...
بعضی فیلمها هم هستند که بعد از تماشایشان... فراموش میشوند... اگر هم بلافاصله از یاد نرفتند، لااقل تا صبح روز بعد، اثر خاصی در ذهنت باقی نخواهند گذاشت.
Begin Again برای من، از دستهی دوم بود. تماشایش سرگرمکننده بود. کمابیش دوستش داشتم وقتیکه تماشایش میکردم و از تماشایش راضی بودم ولی... چیز زیادی از آن باقی نماند.
اینکه هفتهی پیش تماشایش کردم و امروز، چیز زیادی برای نوشتن به ذهنم نمیآید، اینبار، به خاطر همین خاصیت این فیلم، حداقل برای من، هست. البته در مورد بعضی فیلمها هم، نمیتوان چیزی نوشت، بس که کلمات کم میآیند وقت نوشتن در موردشان... بس که نمیدانی از کدام بخش آن بنویسی. از کدام حس، از کدام...
به عنوان یک فیلم سرگرمکننده و کمابیش حالخوبکن، تماشایش توصیه میشود. فیلمی که قهرمان اصلیاش موسیقیست. موسیقی هست که زندگی و روابطِ شخصیتهای قصه را سر و سامان میدهد و همه را به مقصود میرساند و... شهر نیویورک... نه به خوبی بهترین نیویورکهای سینما، ولی به هر حال فیلمیست که شهر در آن حضور دارد، جغرافیا به چشم میآید و... ستایش میشود. آنجا که تصمیم میگیرند مکان اجرایشان جای جای شهر نیویورک باشد... «و شهر هم میشه اتاق ضبط صدامون... همهجا... توی تمام نیویورک... و تبدیل به یک آهنگِ قابل احترام برای این شهر زیبا و دیوونهبار نیویورک خواهد شد... مثل زیر پل محلهی لاور ایست ساید، بالای ساختمان امپایر استیت... قایقسواری توی پارک مرکزی... توی محلهی چینیها، توی کلیساها، توی مترو، توی محلهی هارلم... همهجا... حتا اگه بارون اومد... هر چی که شد ما بازم ضبط میکنیم... اگه دستگیر هم شدیم، باز هم ادامه میدیم...»
چند سال قبل، از جان کارنی، کارگردان فیلم، Once را دیده بودم که آن یکی، اثر ماندگارتری در ذهنم داشت. شاید حالا اگر تماشایش کنم، مثل آن وقتها دوستش نداشته باشم ولی، خاطرهی خوبی از تماشای سالهای قبلش دارم. خط داستانی آن فیلم هم، خیلی شبیه این فیلم بود و آنجا هم موسیقی نجاتدهنده بود. نجاتدهندهی شخصیتهای فیلم، خانواده و... عشق.
کیرا نایتلی، انگار، هیچوقت، حتا قرار نیست به سایهای از کیرا نایتلیِ غرور و تعصب نزدیک شود. توی فیلمهایی مثل این که، چیزی بیشتر از یک هنرپیشهی معمولی نیست. هنرپیشهی معمولیای که حتا زیاد دوستداشتنی (آنطور که از سایهی هنرپیشهی الیزابت بنتِ غرور و تعصب جو رایت انتظار میرود) هم نیست. خیلی حضور ذهن ندارم، ولی، یادم نمیآید توی هیچ فیلمِ با قصهی دوران معاصر، درخشیده باشد. (The Edge of Love هم که یکی از بهترین حضورهای اوست، البته مربوط به دوران معاصر نیست)
نویسنده و کارگردان جان کارنی، محصول سال 2013، بازیگران مارک رافالو، کیرا نایتلی، هیلی استاینفلد، آدام لوین و...
ـ این چیه؟
ـ این یه دوراهیه. دو تا هدفون رو میزنی توی یه ورودی. در واقع این مال اولین قرارم با میریام هست. ما تمام شهر رو قدم زدیم و به سیدی پلیز گوش دادیم. فکر نکنم اون شب دو تا کلمه بیشتر به هم گفته باشیم. شب تحویل سال بود و ما دو ماه بعدش با هم ازدواج کردیم.
*
ـ چه موزیکهایی توی موبایلت داری؟
ـ عمرا لیست آهنگهامو بهت بدم. جدی میگم! آهنگهای خیلی آبروبری توشونه.
ـ مال منم همین طور. از روی لیست آهنگهای یک نفر میتونی کلی چیز در موردش بگی.
ـ میدونم میتونی این کار رو بکنی. همین هم هست که نگرانم میکنه.
ـ خب میخوای انجامش بدیم؟
ـ خیلی خب! بیا این کار رو بکنیم.
*
ـ خیلی استرس دارم. چون ممکنه این آهنگ به نظرت مسخره بیاد، اما این یکی از بهترین آهنگهام توی یکی از فیلمهای محبوب منه. آماده ای؟
*
به خاطر همینه عاشق موسیقی هستم. باعث میشه یکی از معمولیترین منظرهها، یهویی برات کلی خاطرهانگیز بشه. تمام این چیزای معمولی با موسیقی یهویی برات تبدیل می شن به چیزای زیبا یا یه چیز قیمتی.
*
باید بگم، باید اعتراف کنم که هر چی بزرگتر میشم شانسم برای پیدا کردن نیمه گمشدهام کمتر و کمتر میشه. باید کلی بگردی تا نیمه گمشدهات رو پیدا کنی. این زمان، غنیمته گرتا.
*
شاید خدا همیشه کنارمون نباشه، ولی به موقعش مییاد پیشمون. ما هیچوقت تنها نیستیم.
پ. ن.: هشت و نیمِ فلینی، که هفتهی پیش برای دومین بار تماشایش کردم، یکی از آن فیلمهاییست که نمیتوانم در مورد آن بنویسم، به این خاطر که نمیدانم چی و از کدام حسش و از کدام بخشش بنویسم. ضمن اینکه، گذاشتنِ آن توی لذتهای پراکنده هم، کمی جسارت میخواهد. فیلمی نیست که هر کسی از دیدنِ آن لذت ببرد و شاید، بیشتر تماشاگرانش را به شدت خسته و دلزده کند ولی... اگر دوستش داشته باشند، اگر کمی، فقط کمی با آن همراه باشند... فوقالعاده میشود.
مداد و کاغذ برداشتم و Pulp Fiction رو پلی کردم، برای یادداشت کردنِ زمانِ دیالوگهاش (که پر از دیالوگهایی هست که میتوان نوشت، شدیدا میتوان نوشت) که بعد کپیشان کنم برای اینجا؛ قبل از تیتراژ نوشتم دقیقهی یک و... همان شد! تمام.
وقتی به خودم آمدم که فیلم دو ساعت و سی و چهار دقیقهای تمام شده بود و روی کاغذ من فقط نوشته شده بود، دقیقهی 1! این است، جادوی تارانتینو در Pulp Fiction!
نمیگویم این فیلم را بیست بار تماشا کردهام و.... نه. هر چند خیلیها را میشناسم که شاید اینقدر، یا نزدیک به این تعداد بار، تماشایش کردهاند. برای من، این دومین بار بود (نه به این دلیل که دلم نمیخواست باز تماشایش کنم، بیشتر اینکه دنبال فرصت بودم و اینجا، لذتهای پراکنده، فرصت و بهانهی دوباره دیدنِ خیلی از فیلمها را برایم فراهم کرده است... خواهد کرد) و البته، اگر نگویم بیشتر، حداقل به اندازهی بار اول برایم جذابیت و هیجان داشت. بهخصوص اینکه، خیلی از چیزهایی که بار اول نمیدانستم را، این بار میدانستم. مثلا ساختار غیرخطی فیلم که دانستنِ ترتیبِ وقایع، و دلایل خیلی از اتفاقات، این بار، خیلی کمککننده بود.
جنونِ غریبِ فیلمی سرشار از خون و خشونت و مخدر و... طنز و...
بله. یک فیلم گنگستری، در حد شاهکارهای گنگستری سینما، که در صدرشان پدرخواندههای 1 و 2 قرار دارند، با چاشنی طنز! فیلمی شوخ و شنگ، پر از خون و جرم و جنایت (از هر نوعش، کشتن، فروش مواد مخدر (که کم از کشتن ندارد از نظر جنایت بودن)، تجاوز (که کم از کشتن و مواد مخدر ندارد، که خیلی هم فجیعتر است گاهی) و...).
اگر بعد از تماشای فیلم، اهل فکر کردن باشید، این فیلم، به شدت فکرتان را مشغول خواهد کرد. فکر کردن به همهی نشانههایش، همهی ارجاعاتش، همهی فلسفهاش، همهی... و به اندازهی کافی گیجتان خواهد کرد... (مخصوصا اگر مثل من، یکی دو بار بیشتر تماشایش نکرده باشید).
ساختار غیرخطی دایرهوار فیلم، در عین جذابیت، نظام فکریتان را، بر هم خواهد زد. اینکه، آخر فیلم، وصل شدهاست به صحنهی قبل از تیتراژ... اینکه صحنههای بعد از تیتراژ ابتدای فیلم، بعد از صحنهی آخر اتفاق افتادهاست... اینکه وقتی که آخر فیلم را تماشا میکنید، میدانید که بعدش چه خواهد شد و آخر فیلم، در واقع ابتدای فیلم است (نه از آن فیلمهایی که انتهای فیلم را ابتدایش تماشا میکنید و بعد با یک فلش بک، برمیگردید به قبل و... نه. اینجا با یک فیلم پست مدرن، یک فیلم شاخص پست مدرن روبهرو هستید). این فیلم، در جای خودش، فلش بک و فلش فوروارد هم دارد البته.
یک فیلم گنگستری جذاب، که گاهی به چیزهایی میپردازد که هیچگاه، به آنها پرداخته نشده است. مثلا اینکه، بعد از یک قتلِ خونین، پاک کردنِ اثر جنایت، حتا برای قاتلین حرفهای و اینکاره، چه دردسرهایی به دنبال دارد. یک فیلم گنگستری، که به شما فرصت غافلگیر شدن هم نمیدهد. اینکه قهرمانِ فیلم، در نیمههای فیلم، توی یک صحنهی از فرط سادگی، شبیه به شوخی، کشته میشود، و تازه، به شما فرصت غافلگیر شدن، وقتِ تماشای فیلم را هم نمیدهد، فقط از نابغهای مثل تارانتینو بر میآید. اینکه هیچ چیزی، وقتی بار اول فیلم را تماشا میکنیم، مطابق انتظارمان پیش نمیرود و در عین حال، بعد از رخ دادن، بسیار هم طبیعی به نظر میآید، فقط از فیلمی بر میآید که قطعا، شاهکار است.
وقتی همهی صحنهها و اتفاقات پیشپاافتاده و جزئی فیلم، بعد بولد و پررنگ و کلیدی میشوند... وقتی که...
فقط اینکه، اگر تماشایش نکردهاید، فرصت را از دست ندهید، و اگر تماشایش کردهاید، باز هم، به تماشایش بنشینیم.
+ تارانتینو، زمانی، عنوان بدترین کارگردان سینما را هم اختصاص داده بوده است به خودش.
+ قطعا یکی دیگر از کارهای تارانتینو را که خیلی دوست دارم هم، اینجا با هم مرور خواهیم کرد.
+ برای این فیلم، هیچ موسیقیای ساخته نشده و متناسب با هر صحنهای، از موسیقی محیطی، استفاده شده است. که اتفاقا کاملا به فیلم نشسته است و قطعات انتخابشده، مناسب صحنههای موردنظر هستند.
+ در مورد این فیلم، چقدر، میشود حرف زد، بحث کرد... چقدر جا دارد برای کشف شدن، برای کشف شدنِ تک تکِ لحظاتش... که راستی آنجا... که راستی آن لحظه... که دیدی آنجا... که فهمیدم!... که یافتم! یافتم!
+ عنوان بعضی فیلمها را نباید ترجمه کرد. این فیلم، به نظر من، یکی از آن فیلمهاست.
*
نویسنده و کارگردان کوئنتین تارانتینو، محصول سال 1994، بازیگران جان تراولتا، ساموئل ال. جکسون، اما تورمن، بروس ویلیس، هاروی کیتل، تیم راث، آماندا پلامر، کریستوفر واکن و...
*
میا: از این متنفر نیستی؟
وینست: از چی؟
میا: از این سکوت ناخوشایند. واسه چی احساس میکنیم لازمه مدام وراجی کنیم تا واسمون خوشایند بشه؟
وینست: نمیدونم. سوال خوبیه.
میا: اون مال زمانیه که میفهمی یه شخص واقعا خاص رو پیدا کردی. اون وقته که میتونی واسه یه دقیقه خفه خون بگیری و این سکوت خوشایند رو باهاش سهیم بشی.
وینست: خب، فکر نکنم هنوز به اونجا رسیده باشیم. ولی نگران این موضوع نباش. ما تازه با هم آشنا شدیم.
*
پ. ن.: یک لیست تا به حالا، چهارصد و خردهای فیلمه(با فیلمهایی که حاضر و آمادهاند) دارم، از فیلمهای تابهحال تماشا نکرده و آنهایی که تماشایشان کردهام و دلم میخواهد باز هم تماشایشان کنم. خدا به اینجا رحم کند... و به شما.
اگر سبکی تحملناپذیر هستی (بار هستی)، یا هر کدام از کتابهای (نمیگویم رمانهای) کوندرا را خوانده باشید، حتما میدانید که «ماجرا» و «قصه» کمترین سهم ممکن را در آثار کوندرا دارند. یعنی، اگر قرار باشد، قصهی هر کدام از آنها گفته شود، ماجرایی ساده و چندخطی، بدون جذابیتی خاص، در برابر کل اثر، از کار درخواهند آمد.
آنچه که در آثار کوندرا مهم است، و عامل جذابیت، نه صرف قصه و ماجرا، که فلسفه و درون و ذهنیات جهان اثر و ابعاد گستردهی فلسفی، اجتماعی، روانشناختی و سیاسی آنهاست.
پس، اگر به عنوان فیلمی بر اساس شاخصترین اثر کوندرا به The Unbearable Lightness of Being نگاه کنیم، حتما سرخورده خواهیم شد. چون در این فیلم 171دقیقهای، نه اثری از جهان یکتای آثار کوندراست و نه اکثر قریب به اتفاق شخصیتها، ربطی به شخصیتهای کوندرا دارند. البته من این را، اینبار، وقتی که با فاصله از خواندن کتاب، به تماشای فیلم نشستم، بیشتر و با وضوح مشخصتری فهمیدم. بار قبل (یک بار هم، بار اول در واقع، سالها پیش، فیلم را، بدون اینکه بدانم ربطی به کوندرا و مشهورترین اثرش دارد، تماشا کرده بودم. شاید بدون اینکه اصلا در مورد کوندرا چیزی بدانم حتا!)، شاید با توجه به نزدیکی مطالعهی کتاب و دیدن فیلم، اختلاطی بین جهان دو اثر به وجود آمده بود و خالی و لخت و غریبه بودن آدمهای فیلم، مخصوصا توما، با شخصیتهای کتاب را، درک نکرده بودم.
این بار اما، با توجه به فاصلهای که از کتاب و شخصیتهایش گرفته بودم (بار هستی را تنها یکبار، چند سال پیش خواندهام)، به نظرم همه چیز مشخصتر بود. درستتر این است که، باید بگویم، به نظر من، جز قصه و ماجرا (آن هم نه کاملا) که سهم زیادی در کتاب کوندرا ندارند، بین این دو، قرابتی وجود ندارد.
پس، همین اول، بهتر است حساب فیلم را از کتاب، کمی تا قسمتی جدا کنیم و به فیلم، نه از وسط خطوط کتاب، که به صورت اثری کمابیش مستقل نگاه کنیم.
با وجود همهی سبکی تحملناپذیر هستیِ کوندرا نبودنِ فیلم، فیلم را دوست دارم.
از بین همهی شهرهای اروپایی، دیدن و زیستنِ کوتاهمدت در دو شهر را بیشتر از بقیه دوست دارم. رویای پراگ و پاریس. و جالب اینکه، پراگِ فیلم کافمن، پاریس است. پاریسی که شبیه پراگِ تصویر شده است. و چه تصاویر چشمنوازی.
فیلمبرداری و تصاویر و قابهای فیلم را دوست داشتم. موسیقی را هم.
و بازی بازیگران را (با توجه به اینکه شبیه نبودنشان به شخصیتهای کوندرا، کمتر از هر کسی، به بازیگرانش مرتبط است)؛ به خصوص لنا اولین، که نقشِ شخصیت محبوب من در اثر کوندرا، سابینا را بر عهده دارد. دنیل دیلوئیسِ همیشه عالی و بینقص (هر چند که هیچ ارتباطی به تومای کوندرا نداشته باشد (تاکیدی چندباره)) و ژولیت بینوشِ جوانی که احتمالا، نقشآفرینیاش در نقش ترزا، یکی یا شاید مهمترین دلیل دوست نداشتنش از طرفِ من باشد. البته، این بار، کمتر از بار قبل، دوستش نداشتم. توی کتاب و فیلمِ منسوب به آن کتابی که سابینایی وجود دارد، دوست داشتنِ هر زنِ دیگری، به خصوص اگر به نوعی، رقیب او باشد، برای من، سخت است و دوست نداشتنش راحت. هر چند، توی شخصیتِ ترزا هم، حتما بخشی از من (منِ وجودی هر زنی) وجود دارد. اصلا خاصیت شخصیتهای کوندرا همین است. اینکه، هر کدام، انگار آینهای به دست گرفتهاند و بخشی از ما را، به ما نشان میدهند. و در رمانی مثل سبکی تحملناپذیر هستی، وفورِ این آینهها، در دستِ شخصیتهای اصلی، تکلیف مخاطب را با آنها، سختتر میکند. که آیا تومایی، یا سابینا یا ترزا یا...؟
گاهی تومایی، گاهی سابینا، گاهی ترزا... گاهی حتا فرانتس...
بهار پراگ... پراگِ رویایی... پراگِ دربند... ژنو... هجوم ارتش شوروی کمونیست... مبارزه... تبعید... خفقان... خیانت... تفتیشِ عقاید... همراه شدن با جریانِ آب... پشت پا زدن به باورها و آرمانها... عشق... رقص... مهمانیهای پرشور... هوس... دوستی... تردید... ترس... فرار... مهاجرت دستهجمعی... اجبار... تن دادن به... خوشبختی... تنهایی... استیصال... حسادت... رقابت... محاصره... موسیقی... سرخوشی... عذاب... عکاسی... عکس... خیابان... آدمها... زندگی... زندگی... کتاب... کتاب... کتاب... وفور کتاب... همهجا کتاب... همهجا آدمهایی که با کتابها زندگی میکنند و لذت میبرند...
کافی نیست؟ یک فیلم، باید چه چیزهای دیگری داشته باشد برای خوب بودن؟
*
صحنهی برگزیده؛ شاید نه بهترین، ولی یکی از صحنههایی که دوست داشتم و وقت تماشای آن فکر کردم حتما به آن اشاره کنم، مهمانی گولم است، اولین مهمانی فیلم، همان که با حضور کمونیستهاست و اولین حضور توما با ترزا در میان دوستانش و بعد بازی سرخوشانهی شناسایی عیاشها از روی قیافهشان، اظهارنظرِ توماس در مورد اودیپ و شباهتشان به کمونیستها و بعد همهگیر شدنِ رقصِ سرخوش و شادمانهای که روسها و کمونیستها را از مهمانی فراری میدهد.
*
ـ بعضی آدمها هیچوقت عوض نمیشوند. بعضی آدمها همیشه عیاش هستند.
ـ از کجا میشه تشخیص داد؟
ـ همیشه از خودم پرسیدم میشه از چهرهی مردها تشخیص داد؟ میشه از روی صورت آدمها قضاوت کرد که عیاش هستند یا نه؟
*
توماس: فکر میکنی دارم کار احمقانهای انجام میدم؟ شاید اینطوری باشه، چطور ممکنه بدونم؟
سابینا: در مورد چی داری حرف میزنی؟
توما: ترزا... اگر من دو تا زندگی داشتم، با اولی میتونستم اون رو دعوت کنم به خونهام و تو زندگی دوم از خونه میانداختمش بیرون. اینطوری میتونستم ببینم و مقایسه کنم که کدوم یکی کار درسته. ولی ما فقط یکبار زندگی میکنیم. زندگی خیلی سبکه. درست مثل یک طرح کلی که ما حتا نمیتونیم پرش کنیم. درستش کنیم و یا حتا بهترش کنیم. وحشتناکه.
*
برای چندمین بار، تماشا یا خواندنِ یک اثر، پر رنگِ و با شدت به من یادآوری کرد که تاریخ، مدام، مدام، مدام، تکرار میشود... حتا شده در کوچکترین وجوهش...
*
حال ترزا، وقتی میبیند عکسهایی که گرفته، وسیلهای شدهاند برای شناسایی معترضان...
*
کارگردان فیلیپ کافمن، محصول سال 1988، بازیگران دانیل دی-لوئیس، ژولیت بینوش، لنا اولین
* از فیلم
* این یادداشت پنجشنبه، بیست و هفتم فروردینماه 1394 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
ـ اون یه دلقک هالیوودی تو لباس پرندهست.
ـ آره، درسته. ولی فرداشب ساعت هشت، اون مییاد روی صحنه و همهچیزش رو به خطر میندازه، تو چهکار میکنی؟
ـ اصلا نگران نباش که من ممکنه در مورد شما بد بنویسم.
ـ مطمئنم که بد مینویسی...، البته اگه من بد اجرا کنم.
*
گفتگوی کوتاه بالا، شاید تعریف کوتاهی از داستانِ فیلم Birdman باشد. البته تعریف قصهی The Unexpected Virtue of Ignorance خیلی مفصلتر از اینهاست. خیلی...
مایک شاینر، با بازی خوبِ ادوارد نورتون، به نظر من جذابترین شخصیت فیلم هست. شاید به خاطر اینکه عاصی و رامنشدنی و عوضی و دیوانه و غیرقابل پیشبینی و خودخواه و بدجنس است. شایدتر به خاطر اینکه، یکی از بازیگرانِ خیلی محبوب من هست. بازیگر کمتر قدرشناختهشدهی هالیوود. دقیقا نمیدانم از کدام فیلم، اینقدر برای من محبوب شد. اما، شاید بد نباشد که از فرصت استفاده کنم و اسم آن فیلمی که محبوبیتش را برای من کاملا تثبیت کرد، و قرار بود دوباره تماشایش کنم و حتما اینجا در موردش بنویسم، را همینجا بگویم. شاید دیگر فرصتش پیش نیامد. مثل خیلی از فیلمهای دیگری که فرصت اینجا آمدنشان، تا حالا پیش نیامده: The Painted Veil محصول سال 2006 با بازی همین نوآمی واتس، فیلمی بر اساس داستانِ کوتاهی از سمرست موآم. آنقدر این فیلم را دوست دارم، که حقش یک پست مجزا برای خودش باشد، و آنجا در موردش خواهم نوشت و دربارهی دلایلم برای دوست داشتنِ آن. ولی شما، اگر ندیدهایدش، زودتر تماشایش کنید.
مایک شاینر، بازیگر مشهور تئاتری هست که به دنبالِ حادثهای که یک شب مانده به پیشنمایش تئاترِ «وقتی از عشق حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم» که ریگن تامسون (مثل خودِ مایکل کیتون)، یک هنرپیشهی معروفِ فیلمهای ابرقهرمانی دو دهه قبل (ریگن تامسون ـ Birdman، مایکل کیتون ـ Batman)، آن را براساس داستانِ کوتاهی از ریموند کارور نوشته، و کارگردانی و نقش اول آن را بر عهده دارد و قرار است آن را توی برادوی به صحنه ببرد، برای یکی از هنرپیشههای آن پیش میآید، به این تئاتر اضافه میشود. کاری که کاملا مال خود ریگن است. برای اثبات خودش و به دست آوردن اعتبار و قدر و هر آنچه که میخواهد، برای خودش، خودش، خودش، و دخترش سم (اما استون) که تازه از بازپروری بازگشته و هنوز هم، دست از مصرف مواد برنداشته است. ریگن تامسون، البته شخصیت اصلی فیلم است.
Birdman یا The Unexpected Virtue of Ignorance، که من بیشتر دوست دارم این Ignorance را مانند مترجم نسخهی زیرنویسی که داشتم، بیتجربگی ترجمه کنم تا جهالت، ترکیبی از فانتزی، سورئال، درام، هجو، فلسفه، کمدیای تلخ و همینطور، فیلمهای ابرقهرمانی است. البته تلخی این فیلم، برای من، از همهی جنبههای فیلم پررنگتر بود. تلخیِ از دست رفتن، از دست دادن، نادیده گرفته شدن، هدر رفتن، به آنچه که فکر میکنی حق توست نرسیدن. تلخیِ خود را برتر از آنچه که واقعا هستی دیدن. تلخی قدرناشناخته ماندن، فراموش شدن، شکست، رودست خوردن، تحقیر شدن، دوست داشته نشدن، قدر ندیدن. تلخی عقب ماندن از زمانه. تلخیِ مقاومت در برابر زمانهای که با زمانهی تو فرق دارد. تلخی مقاومت در برابر مظاهر تکنولوژی و رسانههای جمعی و شبکههای اجتماعی و شکست خوردن در برابر هجوم آنها. تلخی فراموش شدن به خاطر این مقاومت. تلخی از دست رفتنِ... تلخیِ یک کابوس بیپایان. تلخیِ...
تا چند خط دیگر هم میتوانم لیست کنم احساساتِ تلخ این فیلم را.
تلخیهای قابل درک. تلخیهایی که خیلی از ما، حداقل یکی دو موردش را، تازه اگر خوششانستر بوده باشیم، در طول زندگیمان حس کردهایم.
تلخیای که زیر سایهی جنبهی فانتزی فیلم، کمرنگ که نه، تلطیف شده است.
راستی یک نفر به من بگوید چرا این فیلم نامزد جایزهی بهترین فیلم «کمدی و موزیکال» گلدن گلاب شده بود؟!
*
ـ منو ببین. میدونی من همیشه آرزو داشتم که یک بازیگر برادوی باشم. از موقعی که بچه بودم آرزو داشتم. حالا اینجام و... من یه بازیگربرادوی نیستم. فقط یه بچهی کوچولوام... و هی منتظر یه نفرم که بهم بگه، تو موفق شدی.
*
ریگن تامسون، مایک شاینر، همسر سابقِ تامسون، سم، لارا (آندریا رایزبورو) معشوقهی ریگن، لزلی (نوآمی واتس) ... هر کدام تلخی خودشان را دارند و در طول فیلم، با بخشی از قصهی تلخ هر کدام، آشنا میشویم. بدون پرگویی. بدون اینکه مستقیم قصه بگوید. با یکی دو جمله، با یکی دو گفتگوی کوتاه، وسطِ دعوا، قصهشان گفته میشود.
*
ـ چرا ما طلاق گرفتیم؟
ـ چون تو به سمتم چاقو پرت کردی و یه ساعت بعدش داشتی بهم میگفتی دوستم داری. چون که من اون نمایش کمدی مزخرفت رو با «گلدی هاون» دوست نداشتم، دلیل نمیشه که عاشقت نبودم. تو همیشه همینجوری هستی. عشق رو با تحسین اشتباه میگیری.
*
کل فیلم، به جز ابتدا و انتهای آن، با تکنیک کات نامرئی (Invisible cut)، شبیه یک پلان ـ سکانس طولانی و بیوقفه و جنونآمیز به نظر میرسد که همین، به مانندِ کابوس بودنِ فیلم دامن زده. البته کابوسی جنونآمیز برای ریگن تامسون که در طول فیلم، لحظه به لحظه، از وجودش کاهیده میشود تا جایی که او را میرساند به پردهی آخرِ نمایش در شب افتتاحیه.
فیلمی که بر خلافِ ریتم تند و به هم پیوسته و بدون توقفش، آرام آرام جلو آمد و در عرض مدت کوتاهی، وقتی که هیچ رقیب قدری برای Boyhood تصور نمیشد، به سرعت جای آن را گرفت و جوایز اصلی اسکار 2015 را (بهترین فیلم، بهترین کارگردان و همینطور بهترین فیلمبرداری برای امانوئل لوبزکی که سال قبل برای جاذبه هم همین جایزه را برده بود) مال خودش کرد.
بازیگران فیلم، همهشان، خیلی خوب هستند. حتا باید اعتراف کنم، اما استونش هم با وجودِ همهی دافعهای که برای من دارد، خوب بود!
*
شاید تلخترین حرفِ فیلم و چه بسا مهمترین جملهاش را، سم، دختر ریگن، وسط دعوا به زبان آورد:
تو آدم مهمی نیستی... بهش عادت کن!
*
فکر میکنم، از بین خوانندههای این وبلاگ، من، آخرین نفری باشم که فیلم را تماشا کردم. و برای فیلمی که همین دو ماه پیش اسکار را برد، توصیه به تماشا کردن، لزومی نداشته باشد. ولی مهم، حرف زدنمان هست دیگر. در موردش حرف بزنیم.
فیلم را دوست داشتم. فیلم، با وجود جنبههای فانتزیاش، با وجود بسیار دور بودن از فضا و زندگی ما (اکثر لحظات فیلم پشت صحنه و روی صحنهی تئاتر برادوی میگذشت)، انگار، خیلی خیلی نزدیک بود. آدمهای فیلم، دردهایشان، احساساتشان، برای من زیادی قابل درک بود. زیادی آشنا.
فیلم، هیچ ربطی به اسم سرشار از دافعهاش ندارد. Birdman، اگر شما را حتا یک لحظه به یاد یک فیلم ابرقهرمانی انداخت، باورش نکنید. فیلم، از قهرمانی و دنیایش کاملا به دور است. سرشار از آدمهایی که سرشارند از شکست. از ناکامی. از دریغ و افسوس. آدمهای فیلم، لااقل برای من، زیادی قابل باور بودند.
*
- تا کنون آنچه که از زندگی میخواستی، گرفتهای؟
- گرفتهام.
- و چه میخواستی؟
ـ که خودم را محبوب بنامم. که خودم را روی زمین، محبوب حس کنم.
(ریموند کارور، تیتراژ ابتدایی فیلم)
+ وقتی از عشق حرف میزنیم، از چی حرف میزنیمِ ریموند کارور را هم، بخوانید.
+ راستی، اسفند، وبلاگ، یکساله شد.
* این یادداشت جمعه، یکم اسفندماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
این بار آسان و واقعی لذت ببرید.
حتا اگر قرار نبود امشب (در واقع 2 اسفند، 1 بامداد) تلویزیون باز این فیلم را پخش کند که سالهاست در فهرست محبوبترین فیلمهای IMDB اول است یا دوم، باز هم بالاخره این فیلم به اینجا راه پیدا میکرد.
این فیلم در زمان پخشش یکی از قدرناشناختهترین فیلمهای تاریخ سینما بود که حتا شکست هم خورد، و بعد، تازه کشف شد و محبوب شد.
تماشای این فیلم، اگر تا آخرش با دقت تماشایش کنید، یک لذت فوقالعاده هست. از آن آخرهای واقعا، واقعا، حال خوب کن دارد.
اگر، حتا فیلمهای دربارهی زندان و محیط زندان را دوست ندارید، مطمئن باشید که این فیلم را دوست خواهید داشت.
این فیلم، اصلا، فیلمی دربارهی «امید» است!
حتما، حتما، حتما، امشب تماشایش کنید. (این از آن فیلمها نیست که به خاطر پخش از تلویزیون، خیلی از آن کم کرده باشند.)
به لیست هنرپیشههایش هم نگاه نکنید. شک نکنید که مثلا تیم رابینز، بعد از این فیلم، جزو محبوبهایتان خواهد شد.
این یک پست هول هولکیست، به مناسبت پخش امشب این فیلم از شبکه اول. بعد، در ادامهی همین پست، دربارهی این فیلم فوقالعادهی فرانک دارابونت خواهم نوشت.
آنهایی که قبلا تماشایش هم کردهاند، میدانند که تماشای دوباره و چندبارهاش هم، لذتبخش است.
فیلم محصول سال 1994 است و فرانک دارابونت آن را بر اساس داستان کوتاهی از استفن کینگ با نام «ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک» ساخته است. تیم رابینز و مورگان فریمن، هنرپیشههای اصلی آن هستند.
حتما تماشایش کنید.
* این یادداشت جمعه، هفدهم بهمنماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
اگر ور غرغروی ایرادگیر ذهن من بین 3 تا 5 نیمهشب نرفته بود بخوابد، اگر بعد از تماشای Gone Girl نمینشستم به تماشای این فیلم، اگر ذهنم آمادگی تحمل یک فیلم سرخوش و سرحال را نداشت، شاید، این فیلم را دوست نمیداشتم. البته شاید باز هم دوستش میداشتم!
یک فیلم پر از اشکالات روایی و... (از آنها که هر جا که لازم داشته، آدمها و اتفاقات وسط زمین و آسمان سر رسیدهاند یا...) ولی سرخوش و سرحال. پر از موسیقی و...
In July به آلمانی Im Juli از آن فیلمهای جادهای فانتزی سرخوش که همهی اتفاقات و مصیبتهای ممکن بر سر شخصیت اصلی قصه میبارند، و زمین و آسمان، هر جا که لازم است، به کمکش میشتابند، تا بالاخره چشمش باز شود و از به دنبال سراب رفتن دست بردارد و آن کسی را که همراهش هست ببیند. آن کسی را که باید، دوست بدارد.
اصلا، فکر اینکه این فیلم را فاتح آکین ساخته، یک کمی سخت هست. به نظر زنگ تفریح میآید! دومین فیلم اوست که در سن بیست و هفت سالگی آن را ساخته. شوخ و شنگ و پر از فانتزی! اصلا انگار مخصوصا دز فانتزی و شوخی بودنش را هم پررنگ کرده که نشان دهد جدی نیست. صحنهی تعقیب و گریز و فرار دانیل با اتوبوس لونا از برابر پلیسها، یا صحنهی ازدواج صوری لب مرز، یا اصلا صحنهای که نامزد ملک به پلیسها اطلاع میدهد که جنازه متعلق به عمویش هست و اگر توی یک فیلم دیگر بود، عکسالعمل پلیسها شوخی و بازی به نظر میرسید و...
البته فیلم سال 2000 ساخته شده، قبل از Head-On و تازه آقای هنرپیشهی اصلی Head-On توی این فیلم یک نقش خیلی فرعی دو سه دقیقهای هم دارد. البته خود فاتح آکین هم بیکار ننشسته و نقش پلیس لب مرز رومانی را که شاهد ازدواج صوری دانیل و ژولیست و آخرش اتوبوسشان را (که آن هم مال لوناست) به عنوان کادوی ازدواج، برای خودش برمیدارد، هم بازی میکند. تازه برادرش هم نقش یک پلیس لب مرز ترکیه را بازی میکند!
دانیل، یک دانشجوی دانشسرا، اهل هامبورگ است که در حال گذراندن دورهی کارآموزی برای آموزگاری هم هست. یک «چلمن» به تمام معنا! که حتا دانشآموزان کلاسش هم جدیاش نمیگیرند. هیچکس جدیاش نمیگیرد. هیچ چیزی هم از لذتهای زندگی نمیداند. زندگیاش در درس خواندن و حرفهی آیندهاش خلاصه شده. احتمالا اینکه چنین آدمی، چشم ژولی، دخترک کولی فروشنده (در واقع ما هیچ چیزی از دختر نمیدانیم. جز اینکه فروشنده است و به نظر میآید خانوادهای هم ندارد و هر جا که سرنوشت او را ببرد خواهد رفت، با آن فلسفه که چند بار توی فیلم هم دنبالش کرد که به هر جا که اولین ماشینی که ایستاد او را ببرد، میرود!، که اسم فیلم هم انگار پهلو به نام او هم میزند) را میگیرد، بزرگترین شانس زندگی اوست! حتا دوست ژولی هم بعد از اولین باری که ژولی بالاخره با پسرک حرف میزند و به او انگشتر شانسش را میفروشد و متقاعدش میکند که عشق زندگیاش دختریست که نشان خورشیدی شبیه نشان روی انگشتر را با خود دارد، با تعجب از او میپرسد: این چی بود؟! چه چیزی دارد که چشم تو را گرفته؟!
اشتباه روزگار و چند دقیقه دیر رسیدنِ ژولی باعث میشود که دانیل دختر اشتباه، ملک، را پیدا کند و آنقدر افسانه را باور کند که به خاطر رسیدن به او، قدم در راه طولانی و پر پیچ خمی بگذارد که فیلم 93 دقیقهای را شکل میدهد؛ از هامبورگ به استامبول تا او را سر روز و ساعت مقرر زیر پل ملاقات کند.
ژولی، با آن موهای ریزبافت و صورت خوشفرم و لبخندهای سرحال و عشق مصممش، از سر اتفاق همراه دانیل میشود و...
فیلم پیشنهاد خوبیست برای لحظات فراغت. وقتهایی که ور غرغروی ایرادگیر ذهنتان هم به مرخصی رفته است! گاهی کمدیست، گاهی حادثهای، گاهی رمانتیک، گاهی، آنجاهایی که دلت برای ژولیای که همراه دانیل است و شاهد عشق وزیدن او به دختری دیگر، یا جایی که دانیل با او دعوا میکند و همهی تقصیرها را به گردن او میاندازد، یا اول از همه، جایی که دانیل به او میگوید، اینکه پول کافی برای سفر دریایی ندارد، مشکل خودش است، ناراحتکننده (فقط برای چند ثانیه البته) و بیشتر از همه، فانتزی! و البته دلنشین.
از آنجا که فاتح آکین ترکتبار است، جای جای فیلم پر است از ترکتبارها!
فیلم انگار آدم بد هم ندارد. تقریبا همهی آدمهای فیلم، حتا دزدهایش هم، خوب و به وقتش کمکدهنده هستند.
فیلم را کمابیش دوست داشتم. حتا شاید دلم برایش تنگ هم شود. یک جاهایی، من را به یاد دختری روی پل انداخت. البته فقط یک جاهایی. شاید به خاطر جادهای بودن هر دو فیلم. وگرنه که...
محصول 2000 آلمان هست و بازیگران اصلیاش، موریتز بلیبترو، کریستین پائول هستند.
دیالوگ ویژه: یادداشت نکردم!
یک جا غریبهای که توی ساحل هامبورگ به دانیل و ملک دو بطری آبجو هدیه میدهد میگوید: بیشتر چیزهای خوب دنیا مجانیاند.
صحنهی ویژه:
جایی که دانیل برای فریب ژولی و متقاعد کردنش برای پریدن از رود کمعرضی که به نظرش مرز میآید، روی زمین مثلا محاسبات فیزیکی میکند، و ژولی مدام میگوید بیچاره شاگردهات، و نتیجهاش و بعد، مواجه شدن با دانوب، مرز واقعی!
+ فهمیه، فیلم را با تورنت دانلود کردم. برخلاف تصورم زیرنویس فارسی هم داشت.
* این یادداشت یکشنبه، دوازدهم بهمنماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
گفته بودم که فیلمهای قبلا دیدهشده، کتابهای قبلا خواندهشده، لذتهای قبلا تجربهشده، نیازمند یک تلنگر، یک اتفاقاند تا پایشان برسد به اینجا. وگرنه که میشود پشت سر هم و بیوقفه لذت نام برد و به اینجا اضافه کرد. بی هیچ مکث و تاملی.
این یکی، دیشب، وسط کتابخانهام، سر برآورد. (یک سری از فیلمهایم که قرار است آنها را به کسی بدهم، یا تازه از کسی پس گرفتهام، چند روزی، چند وقتی جلوی کتابهای طبقهی وسط کتابخانهام میمانند)
...انیمیشن خمیری فوقالعادهی آدام الیوت.
داستانِ دوستیِ عجیب و غریب و پر از تلخی و نجاتدهندهی مری هشت ساله از استرالیا و مکس چهل و چهارساله از آمریکا. دوستیای که از یک نامه سربرمیآورد، در طول سالها، با نامه ادامه پیدا میکند و سرانجام با نامه به پایان میرسد.
راستی به پایان میرسد؟
فیلم پر از تلخی و تنهاییست. تلخی و تنهاییای که این دوستی را از فراز اقیانوسها شکل میدهد و مثل یک نیاز ادامه میدهد ولی...
آنقدر خوب است، آنقدر شگفتآور است که میتواند در اینجا، در لذتهای پراکنده توصیه شود.
یک جور تلخیِ شیرین...
شک نکنید که لذت خواهید بود. از تماشایش، از تماشای لحظه به لحظهاش، شگفتزده خواهید شد. از فلسفهی پنهانش. از آدمشناسی و روانشناسی حرفهایاش...
انیمیشن خمیریِ استاپ موشنی در ستایش دوستی. مرثیهای برای تنهایی.
*
ـ افسانهی 1900 را سالها قبل وقتی تلویزیون نشانش داد دیده بودم و آنقدر دوستش نداشتم که دنبالش بگردم و دوباره تماشایش کنم.
_ خشکسالی و دروغ را هم روی صحنه و هم نسخهی دیویدی تماشا کرده بودم و دوستش داشتم و آنقدر فاصله افتاده بود که نوشتن از آن آسان نبود. مثل همین نوشتن در مورد مری و مکس که فقط یک یادآوری دور است.
ـ وقتی Her را دیدم، قرار بود در موردش بنویسم و آنقدر ننوشتم که از دهان افتاد. اما... یک ترس توی ذهنم پررنگ است، از مسیری که در آن پیش میرویم.
ـ قرار بود در مورد سال بلوا بنویسم. خیلی زیاد. باز هم، همان. اولین رمان معروفی که خواندهام
ـ قرار بود برای چندمین بار (؟) باغهای کندلوس را تماشا کنم و در موردش بنویسم. فرصتش پیش نیامد.
ـ در مورد غرور و تعصب، شماها آنقدر خوب نوشتید که حرفی برای من باقی نماند.
_ سه رنگ کیشلوفسکی را دوباره تماشا کردم. آبی را خیلی سال قبل، روی ویاچاس دیده بودم (انگار یک قرن پیش بود زندگی همراه ویاچاسها!) و تماشای قرمز و سفید به همین سالهای اخیر برمیگشت. تماشای پشت سر هم این سه فیلم، بیش از همهچیز موسیقی معرکهی آنها را به چشم من آورد. در مورد قرمز و سفید نه زیاد، ولی در مورد آبی (که به نظرم با فاصلهی زیاد بهترین فیلم این سهگانه است، حتا با اینکه ژولیت بینوش دارد! (لطفا اجازه ندهید نظرم در مورد او را اینجا بنویسم!)) حرفهای زیادی داشتم که به سرنوشت همان حرفهای قبلی مبتلا شد.
ـ قبل از دوبارهبینی سهگانه، زندگی دوگانهی ورونیکا را، برای اولین بار دیدم. محشر! چقدر دوستش داشتم و چقدر، چقدر، چقدر دلم میخواست در موردش بنویسم. حیف. دیر شد. شاید باز تماشایش کردم و اینبار بلافاصله، قبل از فاصله افتادن، نوشتم.
ـ تنها عاشقان زنده میمانند را همین چند روز پیش تماشا کردم و در موردش، «حتما» خواهم نوشت.
ـ The Reader را همان سالی که کیت وینسلت به خاطرش اسکار گرفت، دیده بودم، و علیرغم حضور رالف فاینس، دوستش نداشتم. هر چند... غافلگیریهایی داشت که به خاطر آنها، یک بار دیدنش خوب بود.
در مورد کیت وینسلت هم... نه به شدت ژولیت بینوش، ولی کلا نگذارید اظهارنظر کنم!
_ دلم میخواهد In July فاتح آکین را تماشا کنم، ولی هیچجا پیدایش نمیکنم! چرا بیشتر آدمها اسمش را هم نشنیدهاند؟! حتا آقای همکار که کلکسیون بیانتهایی از فیلم دارد!
*
لذتهای اینجا که محدود به فیلم و کتاب نیست. بعد از دوریای بیش از یک سال، دوباره این سایت را پیدا کردم و حالا، گاهی به آن سرک میکشم. شما هم، اگر سینما را دوست دارید، به خصوص اگر دلنوشتههای سینمایی را دوست دارید، بروید و چرخی توی این سایت بزنید. گوشه و کناری دارد که حتما در آن جایزههایی مختص خودتان پیدا خواهید کرد.
خودتان کشفش کنید.
* این یادداشت شنبه، بیستم دیماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
یک لیست بلندبالا، خیلی بلند بالا، دارم از فیلمهایی که دوست دارم تماشا کنم. یک لیست بلندبالاتر از فیلمهایی که دوست دارم دوباره یا چند باره تماشایشان کنم.
یک لیست بلند بالا هم، از فیلمهایی که اصلا مال اینجا هستند...
وسط راه، گاهی یک دفعه، یک فیلم سر و کلهاش، پیدا میشود و وسوسهی دیدنش رهایم نمیکند.
اکثر اوقات مربوط به لیست اول، گاهی متعلق به لیست دوم.
گاهی انگار بدجوری متعلق به لیست سوم!
*
اینبار، از طرف ما، همگی دعوتیم به تماشای فیلمِ Only Lovers Left Alive. فیلمی از جیم جارموش (یادم باشد یک بار پای مرد مردهی جارموش را هم به اینجا بکشانم (اگر بدانید چقدر زیادند فیلمها و کتابهایی که دوست داریم به اینجا بیاوریمشان، که باید اینجا باشند... وسطِ وسطِ لذتها))، محصول سال 2013 آلمان و انگلستان با بازیِ تام هیدلستون، تیلدا سوئینتن، جان هارت و...
تا اواخر بهمن قرار ما باشد، برای تماشای «تنها عاشقان زنده میمانند».
این فیلم را ندیدهام، ولی از حالا، به خودم وعدهی لذتی بهیادماندنی را دادهام... گاهی باید به حسها اعتماد کرد... هر چند خیلی وقتها، ناامیدت میکنند همین احساسات!
امیدوارم که تماشایش را دوست داشته باشیم.
برای خلاصه هم، پژمان الماسینیا (شاعری که شعرهایش را دوست دارم و چند وقتیست که نوشتههای سینماییاش را هم کشف کردهام) در مورد این فیلم نوشته:
«فقط عاشقان زنده میمانند، دربارهی یک زوج خونآشام قرن پانزدهمی بهاسم آدام و ایو - همان آدم و حوای خودمان - است. دو خونآشام متشخص، آدابدان و خوددار که حتیالامکان نمیخواهند برای زنده ماندن به هیچکسی صدمه بزنند و در برابر تأمین خون مورد نیازشان از بیمارستانها، مبالغ هنگفتی پول پرداخت میکنند! دو دلدادهی کهن در دو قارهی دور از هم، آدام ساکن دیترویت (آمریکا) است و ایو در طنجه (مراکش) اقامت دارد. آدام و ایو قرنهاست زن و شوهرند اما طوری عاشقانه کنار یکدیگر قدم برمیدارند که دلدادگیشان از دو جوان تازهسال هم پرشورتر بهنظر میرسد. رابطهی آدام و ایو آنقدر عاشقانه و احترامآمیز است که حتی میتواند توسط مشاورین خانواده بهعنوان سرمشق عاشقانه زیستن مطرح شود!
آدام یک نوازنده، آهنگساز تراز اول، خورهی بهتماممعنای موسیقی و صاحب کلکسیونی ارزشمند از گیتارهای الکتریک است؛ هنرمندی نابغه، حساس، رُمانتیک، منزوی و تا حدی خودویرانگر که گویا آنقدر از خرابیهای جهان امروز و از دست رفتن شکوه و جلال گذشته به تنگ آمده که گاهی به خودکشی هم فکر میکند.
ایو اما باتجربهتر، گویی که قرنها بیشتر از آدام عمر کرده و جنس بشر را بهتر شناخته، ایو تنها کسی است که میتواند همسر باوفایش را آرام کند؛ برای همین به دیدنش میرود. زمانی که ایو برای دیدار آدام قصد دارد عازم دیترویت شود، در چمدانش فقط و فقط کتاب میگذارد. او طوری پرشور صفحات و کلمات کتابها را لمس میکند که پی میبریم ایو هم بدون شک، یک خورهی کتاب و دیوانهی ادبیات است. البته ایو از میان باقی هنرها، به رقص هم علاقه دارد. ایو بیشتر هنرشناسی قابل است تا یک هنرمند...» (+)
* این یادداشت پنجشنبه، چهارم دیماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
به خاطرِ پیشنهادی برای شب یلدا میخواستم حتما پست بگذارم. حتا به سراغِ اولین فیلمی که نمیدانم به چه دلیلی از همان وقت که به پیشنهاد شب یلدا فکر کردم، به گوشهی ذهنم چسبیده بود، رفتم. البته اصلا فرصت نشد که حتا نگاهی به آن بیندازم. شب یلدا هم وسط همهی شلوغیها گذشت و نشد از فیلم زیبای بیمار انگلیسی (The Engilish Patient) بنویسم. و همانوقت که به آن فکر میکردم، یادم بود که اگر نوشتم برایتان بنویسم که رالف فاینس، سالهاست، شاید از همان اولین باری که توی دورهی دبیرستان همین فیلم را دیده بودم، (آن هم نسخهی دوبلهشدهی مجاز داخلیاش را، و البته از وقتی که بار دوم، نسخهی اصلی را دیدم، مدام از خودم میپرسم یعنی آن نسخهی مجازی که اولین تماشای من از این فیلم بود، «چی» بوده!) شده است یکی از محبوبترین هنرپیشهها برای من. شمایلی از یک مرد عاشق تلخ با آن نگاههای...
قهرمان عشقهای تلخ... و حسرتبار...
بعد، یادم آمد که قرار بوده جایی دیگر، از هنرپیشهی دیگری بنویسم و بعد ذهنم رفت به طرف یکی از مشهورترین فیلمهای رایان گاسلینگ و دلم خواست برای شما از Drive بنویسم و آن عشق سرشار از سکوت و لب فرو بستنش...
آن یکی هم نشد. شاید چون سخت است با این همه فاصله از فیلمی نوشتن. شما اما هر دوی این فیلمها را تماشا کنید اگر قبلا تماشایشان نکردهاید. شاید یک روز، ما هم دربارهشان نوشتیم و شدند یکی از پیشنهادات اینجا. یک بار که دوباره تماشایشان کردیم.
*
امروز به خودم مرخصی دادم. کمی خوابیدم. قدم زدم. دورهمی دوستانهی ملو داشتیم و وسطش دنبالِ فیلمی گشتیم که به خاطرِ حضور عناصر ذکور، مطمئن باشیم مشکل منکراتی نداشته باشد! و از آنجا که آقای هیچکاک، توی بدناماش و من فکر میکنم توی همین سرگیجه (Vertigo) هم، به خاطر مشکلات نظارتی، که اجازهی نمایش بوسهی بیشتر از چند ثانیه را توی فیلمها، نمیداده، مجبور شده با چند برداشت پشت سر هم، همهی ناظران را بپیچاند، این شاید بهترین پیشنهاد بود. مهم هم نبود که همهمان قبلا تماشایش کرده بودیم. و بعضیهایمان حتا چندین بار. بعضی فیلمها را هر چند بار هم که تماشا کرد، میتوان با دیدی نو نشست به تماشایی دوباره و بعدش هم میتوان مدتها در موردش حرف زد.
سرگیجهی هیچکاک یکی از همین فیلمهاست. مخصوصا اگر با کسانی تماشایش کنی که اهلش باشند و بعد بنشینی به گفتگو...
سرگیجه را میتوان بارها و بارها دید و هر بار از لایههای آن عبور کرد و هر بار چیزی تازه دید. داستان عشقی پیچیده در سرگیجه و توهم.
اصلا، صادق هدایت هر چه در بوف کورش در مورد زن اثیریاش نوشت، در مقابل زنِ اثیریای که هیچکاک توی سینما ساخت ـ و از این سختتر هم مگر هست ـ، کم میآورد. (البته بگویم که من، بوف کور را دوست ندارم.)
زن اثیری یعنی مادلنِ سرگیجه.
دل باختنِ به زنِ اثیری یعنی آن جوری که اسکاتیِ سرگیجه، دلباخته و سرگشتهی زنِ اثیری میشود.
اگر فیلم را ندیدهاید، و قصد تماشایش را به همین زودیها دارید، ادامه را نخوانید. اصلا نخوانید.
و تلخی، و شاید طنز تلخ ماجرا وقتی است که میفهمیم این زنِ اثیری، یک نقش بوده. یک بازی.
اسکاتی عاشق زنی بوده که نبوده. اسکاتی سرگشته و دلباخته و عزادار زنی بوده که اصلا وجود نداشته... که بعد مرده باشد. همهاش یک نقش بوده. عشق به مخلوقِ آدمی دیگر. که حتا وقتی که خودِ واقعی آن آدم، عاری از آن نقش پیدایش میشود...
سرگیجه، حکایت اسکاتی است. یک بازرس پلیس که به خاطر ترس از ارتفاع و سرگیجههایش، ناخواسته باعث مرگ یک افسر پلیس دیگر میشود و به همین خاطر کارش را رها میکند.
عذاب وجدان؟ دارد. ولی نه آنقدر که خودش را خیلی ناراحت کند. نقشههایی تازه دارد تا وقتی که دوستی از ایامِ دورِ تحصیل به سراغش میآید و او را وارد بازیای میکند که حتا تا آخرِ آخر، تا وقتی که از بازی خارج میشود هم، متوجه بازی بودنِ آن نمیشود. آن هم یک بازرس سابقِ پلیس. شاید همان دلباختگی چشمش را بست. جلوی دیدنش را گرفت.
دقایق زیادی از فیلم به تعقیب مادلن میگذرد. اسکاتی فقط میرود و مادلن را تماشا میکند. تماشا میکند و برداشت میکند. همان نقشی که از او، به عنوان یک کارآگاه انتظار میرود و کشف میکند. مشکل از وقتی شروع میشود که اسکاتی از نقشش بیرون میآید و به مادلن دل میبازد. آن وقت است که چشمش هم بسته میشود و حتا متوجه اشارات مادلن هم نمیشود. آنجا که به صراحت میگوید باید برود و دیگر دیر شده است و نباید اینطور میشد و باید کاری انجام دهد.
و قبل از اتمام نقشش به او میگوید:
ـ باور داری که من عاشقتم؟ و اگه منو از دست دادی، حداقل میدونستی که من دوستت داشتم و میخواستم همیشه عاشقت باشم؟
موضوع این است که حتا هنرپیشه هم، وسط بازیاش خطا میکند. وسط بازی نباید دل باخت.
جودی، دل میبازد و همین باعث ویرانیاش میشود.
و سختترین لحظه برای اسکاتی نه لحظهی مرگ مادلن، که لحظهایست که میفهمد به یک فریب دل باخته بوده. به کسی که اصلا وجود نداشته. به مخلوق مردی دیگر.
که به قول آن دوست مذکرمان، اصلا به این دلیل به او دل باخته بوده که مال دیگری بوده. مال مردی که همیشه، شاید ناخودآگاه، به او غبطه میخورده...
«اون ظاهر تو رو درست کرد، شبیه کاری که من کردم؟ اما اون بهتر انجام داد. فقط موها و لباسات رو درست نکرد. همهی رفتار و حرکات و طرز حرف زدنت رو درست کرد.»
او از تو مادلن را ساخت.
«بعدش الستر باهات چکار کرد؟ باهات تمرین کرد که چکار کنی؟ بهت گفت دقیقا چی بگی؟ تو هم شاگرد واقعا خوبی بودی. مگه نه؟ یک شاگرد ممتاز. چرا منو انتخاب کردین؟ چرا من؟»
«تو معشوقهاش بودی؟ آره؟ بعدش باهات چکار کرد؟ ولت کرد؟»
حرف آخر را هم اسکاتی با عجز فریاد میزند: چقدر عاشقت بودم مادلن!
سرگیجه را حتما تماشا کنید. سرگیجه یکی از عاشقانههای هیچکاک است. و فیلمی است که سرانجام، دو سال پیش، به حکومت مطلق همشهری کین بر صدر لیست بهترین فیلمهای سینما در فهرست منتقدان جهان، خاتمه داد.
کلی حرف دارم در مورد جودی. شاید بعدها از او هم نوشتم. از او و دلبستگیای که به ویرانی کشاندش.
و از میج...
*
ـ جایی که من به دنیا اومدم، و جایی که مردم. برای تو یه لحظه بیشتر نبود. تو حتا متوجه نشدی.
ـ جای خاصی میرین؟
ـ میخوام همینجوری پرسه بزنم.
ـ منم همین کار رو میخوام بکنم.
ـ یادم رفته بود. شما گفته بودین شغلتون پرسه زدنه. مگه نه؟
ـ به نظرت حیف نیست هر دوتای ما...
ـ جدا از هم پرسه بزنیم؟
ـ آره.
ـ آدم تنهایی فقط پرسه میزنه. دو نفر همیشه یه جایی میرن.
ـ همیشه هم اینطوری نیست.
* این یادداشت پنجشنبه، ششم آذرماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
آنهایی که من را میشناسند، احتمالا میدانند که خداحافظ گری کوپر، یکی از محبوبترین کتابهای زندگیام هست. این را کسی میگوید که از چهارسالگی رمان میشنیده و از هفتسالگی میخوانده و تا هجدهسالگی تعداد زیادی از رمانهای کلاسیک ادبیات جهانِ به فارسی ترجمهشده تا آن زمان و تعداد زیادی رمان غیرکلاسیک دیگر را خوانده بوده.
این را کسی میگوید که لیدی ال و زندگی در پیش رو، به نظرش آنقدر معمولی آمده بودند، از خواندنشان آنقدر توی ذوقش خورده بود، که اگر یک اتفاق باعث نمیشد، کلا قید رومن گاری خوانی را میزد. (رومن گاری، امیل آژار یا هر نام دیگری که بر روی خودش گذاشته باشد!)
اتفاق، اتفاق فرخندهای بود! (فرخنده از آن لغتهاست که احتمالا برای اولین بار توی زندگیام به کارش بردهام!)
تا این حد که، تعداد «خداحافظ گری کوپر»هایی که تا به حال هدیه دادهام، از دستم خارج شده است و حجم توصیههایی که به خواندنِ این کتاب کردهام هم!
پس طبیعیست که این کتاب یک روز سر از اینجا در بیاورد. چه زمانی بهتر از حالا، وسط این شلوغیها... وسطِ این کمخوابیها... وسطِ این فرمولها و روابط و...
چه زمانی بهتر از حالا، برای یک تنفس کوتاه... نوشتن از کتابیکه...
خواندنِ این کتاب، لذتِ بینظیری را نصیب من کرد.
البته این سوال همیشه برای من باقی خواهد ماند که آن چند کتابی که توی آن دورهی زمانی خواندم و همهشان در لیست تاپهای من جا گرفتند زیادی خوب بودند، یا حالِ من آن موقع زیادی مهیای به دل نشستن آنها بوده است... زیادی مهیایِ دلچسب خواندنِ کتابها...
خانوادهی تیبو، برادران کارامازوف، خداحافظ گری کوپر، خدای چیزهای کوچک و... (بدون هیچ قصدی برای مقایسهی آنها و ارزش و اعتبارشان) را به فاصلهی کوتاهی از یکدیگر خوانده بودم و همهشان شدند جزو محبوبترینهای زندگی من. برادران کارامازوف که نشست در صدر لیستِ ذهنی من...
برادران کارامازوف و خانوادهی تیبو، البته به خاطر حجم زیادشان (مجموعهی چهار جلدی خانوادهی تیبو، بیشتر از دوهزار و پانصد صفحه دارد و برادران کارامازوف هم احتمالا چیزی حدود نصف این مقدار)، با وجود لذتِ بینظیرشان، نمیتوانند توصیههای مناسبی برای این وبلاگ باشند (هر چند در موردشان حرف که میتوانیم بزنیم با هم.) خدای چیزهای کوچک هم، با وجود لذتِ بینظیر و شگفتزدگی من از کشفش، شاید زیادی برای این وبلاگ تلخ باشد و شاید... (البته توصیهی اکید که میتوانم کنم به خواندنش؟ و لذت بردن از کشفش، و جلو رفتن در کتاب و برداشتنِ لایههای آن تا رسیدن به هستهی مرکزی قصه)... (گفته بودم که خدای آسمان و ریسمان به هم بافتنم؟ البته حتما خودتان تا به حال متوجه شدهاید!)
اما خداحافظ گری کوپر، میتواند پیشنهاد بسیار مناسبی برای اینجا باشد. یک رمانِ نسبتا کوچک، با شروعی طوفانی، آن «بالابالاها»، وسطِ ناکجاآبادطورِ آلپ، و فلسفهبافیهای ذهنی (از دید دانای کل) که تا آخرش دچار تردیدی که زیادی خل و مشنگ هست یا باهوش! (از من بپرسید البته خواهم گفت لنی حتا اگر نابغه هم باشد که نیست، بیگمان رگههایی قوی از خل و مشنگ بودن هم با خود دارد!)
بعد از شروعی طوفانی، لنی و دنیایش از ارتفاعات آلپ فرود میآیند و به شهر و آدمهایی کمی عادیتر برخورد میکنند. جایی که شاید (که من میگویم حتما) لذت ابتدای قصه را نداشته باشد، اما نگاه و حضور لنی، حتا به این دنیای جدی، و حتا به جرم و جنایت، رنگی شوخ و شنگ میزند.
خداحافظ گری کوپر را فقط یک بار خواندهام. آن هم در آن سالِ...
نمیدانم دلم میخواهد یک بار دیگر هم بخوانمش یا ترجیح میدهم خاطرهی آن لذت بکر بماند، اما، به شدت توصیه میکنم به خواندنش. و اگر خواندهاید، بیایید با هم در موردش حرف بزنیم.
این رمان درست چهار سال پس از نوشتهشدنش، توسطِ سروش حبیبی، به فارسی ترجمه شد و شاید در هیچ کجای دنیا به اندازهی ایران محبوب و مشهور نشده باشد
شما را دعوت میکنم به دنیای «مغولستان خارجی»، «سرنوشت یونانی» و «مادگاساکار»... به دنیای شوخ و شنگ لنی...
* حالا که فکر میکنم، دلم میخواهد دوباره بخوانمش.
* کتاب پر از جمله و پاراگراف و حتا عبارت است برای نقل کردن، برای اینجا نوشتن. حیف که وقتش را ندارم. شما بنویسیدشان.
* آشفتگی این پست را، به آشفتگی این روزهایم، ببخشید.
* دلم نمیخواهد اینجا زیادی تعطیل باشد.
* ظهر پنجشنبه ششم آذر، دانشگاه، وسط انجام دستهجمعی پروژه با بچهها
* این یادداشت پنجشنبه، پانزدهم آبانماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود. (درست یک سال پیش!)
درسته که من، فرصتی برای هیچ کاری و هیچ لذت اضافهای ندارم، درسته که دل من لک زده برای فیلم دیدن، یا کتاب خواندنِ با فراغِ بال، غیر از اون ده بیست دقیقهی هر روز، توی راهِ شرکت، ولی، دلم نمیخواهد هر بار که به اینجا سرمیزنید، با همان آخرین پستِ قبل مواجه شوید.
این بار، به دلیلِ کمبود وقت، بدون هیچ توضیح اضافهای به شما توصیه میکنم، (این توصیه هم، یکی از همان توصیههای از قبل مانده هست) اگر جزو آن عدهای هستید که هنوز یه حبه قند رضا میرکریمی را تماشا نکردهاید، حتما ببینیدش. حتما و اکیدا.
این فیلم، یکی از لذتبخشترین، دوستداشتنیترین، ملوترین و نایسترین فیلمهای سینمای ایران هست. باور کنید.
پر از رنگ، طراوت و شور زندگی، پر از عاطفه، پر از خانواده، پر از احساسِ خوبِ با هم بودن، پر از دور همی، پر از حس خوب، پر از نوستالژی، پر از بازگشت به دورانِ کودکی، حتا اگر آن فضا هیچ ربطی به دوران کودکی آدم نداشته باشد، پر از...
توی این فیلم، هم جشن هست و هم عزاداری. که حتا مرگ و عزاداری فیلم هم، پر از شور زندگیست.
و عشق...
از آن عشقهای سرشار از سکوت و پر از نگفتن و پر از اشاره و... پر از نفهمیدن و فهمیدن و پر از انتظار و...
عشقِ نجیب...
تماشای این فیلم را از دست ندهید. و اگر از من میشنوید، حتما بیش از یکبار تماشایش کنید. بار اول، حتما طول خواهد کشید تا گفتگوها و صداها و اصلا قصه را از بین آن همه شلوغی و لهجههایی که من صلاحیت ندارم که در مورد در آمدن یا نیامدنش اظهارنظر کنم، پیدا کنید. هر چند فیلم در نهایت از شلوغی و جنب و جوش، به آرامش و سکون میرسد، آرامش و سکونی زیر چرخش پرههای پنکهی سقفی، همانقدر سکرآور... همانقدر تعیینکننده...
نه حالا، حتما بعد از عبور از این مرحله، برای بار پنجم (یا ششم) فیلم را تماشا خواهم کرد و در موردش هم خواهم نوشت. در مورد همهی حسهای خوبی که این فیلم، به وجودم سرازیر کرد.
***
hims عزیز هم دربارهی یه حبه قند نوشته: به لطافت گلبرگ، به صداقت یه عشق پاک، به شیرینی یه حبه قند
* این یادداشت جمعه، دوم آبانماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
از آنجا که قرار است یک ماهی به درون غار خودم فرو بروم (و البته راه بسیاریست بین قرارهای من و آنچه بعد اتفاق خواهد افتاد!) و از آنجا که بیشتر از یک ماه هست که میخواهم در مورد این کتاب بنویسم و هنوز ننوشتهام، و از آنجا که تجربه ثابت کرده که اگر در مورد چیزی، فیلمی، کتابی، مطلبی، اتفاقی، حرفی، در گرماگرمِ حادثه ننویسم، دیگر هرگز نخواهم نوشت، و گرماگرمِ حادثهی دوبارهخوانی این کتاب هم سپری شده، ولی، کتاب، لذتبخشتر از آن است که بخواهم مثل خیلی کتابها و فیلمهای دیگری که قرار بود از اینجا سر دربیاورند، ولی به دلیل فراموشی یا تنبلی من، درنیاوردند، دستش خالی بماند، تا بامدادِ این روزِ دوم آبان، بیدار ماندهام تا چند خطی، با چشمپوشی از قدرتِ قانونِ گذرِ زمان، در موردش آن بنویسم.
اولین تجربهی سلینجرخوانیِ من برمیگردد به ناتوردشت. از ناتوردشت آنقدر تعریف شنیده بودم، آنقدر بزرگش کرده بودند، آنقدر تحسینش کرده بودند، که خواندنش مثل ریختنِ یک سطل آبِ سرد بود، روی آتشِ اشتیاقم. ناتوردشت، اصلا، در حد و اندازههای انتظاراتِ من نبود. انتظاراتی که دیگران به وجود آورده بودند. خواندنش خوب بود. دوستش داشتم. ولی، لذتش ماندگار نبود. حتا تا بعد از تمام شدنِ کتاب هم باقی نماند. لذتِ خواندنِ جهانبینی و بعضی از تفکرات و حرفهای هولدن کالفیلد، همان وقتِ خواندنشان، به پایان میرسید.
سلینجرخوانیِ من، همانجا میتوانست تمام شود، اگر یک اتفاق باعث نمیشد فرنی و زویی را بخوانم. اتفاقی که به فالِ نیک گرفتمش.
فرنی و زویی، بر عکس ناتوردشت، سلینجر، این نویسندهی باهوشِ مردمگریز و منزوی را برای من، آغاز کرد!
مثل یک عبور بود، از هولدن کالفیلد، به گلسهای نابغه و باهوش و غریب! یک عبورِ البته لذتبخش و فاتحانه.
خانوادهی نه نفرهی گلس، برای من، با فرنی و زویی، شروع شدند. فرنیِ بیست ساله و زویی بیست و پنجساله، آخرین فرزندانِ خانوادهی یهودیِ ایرلندیِ ساکنِ نیویورک، که تمامِ فرزندانش، از همان کودکی، به خاطر هوش و نبوغِ بالایشان، مهمانِ همیشگی مسابقاتِ بچهی حاضر جواب بودند.
سیمور، فرزندِ بزرگ و بتِ خانواده، در سن سی و چندسالگی خودکشی کرده است و جایگاه بت و رهبر معنوی خانواده بودن را، با چند پله تنزل، برای بادی، دومین فرزند خانواده، رها کرده است. والت، یکی دیگر از پسرانِ گلس، در جنگ، در حاشیهی جنگ، کشته شده است. فرنی، دانشجوست و زویی، یک هنرپیشهی تلویزیون. دو فرزندی که دنبالهی همان نبوغ و هوش و غرابتِ گلسها هستند. چیزی که زویی، چندین و چندین بار، توی همان چند ساعتی که قصهاش ادامه دارد، به اعتراض تکرارش میکند: هیولاهایی که آن دو تا (سیمور و بادی) از ما ساختهاند!
داریوش مهرجویی، پری را، براساسِ فرنی و زویی سلینجر ساخته است. براساسِ سرگذشت خاندانِ گلس. علی مصفا، زوییست و نیکی کریمی فرنی. خسرو شکیبایی هم، همزمان نقش سیمور و بادی را در آن فیلم بازی کرده بود.
پری را، خیلی پیش از سلینجرخوانی، دیده بودم. تصویری کمرنگ از فیلمی که توی همان سالهای ابتدای نوجوانی هم دیدنش را دوست داشتم. برای همین، زویی، برای من، وقتِ خواندنِ کتاب، علی مصفا بود. اگرچه فرنی خیلی خیلی کمتر نیکی کریمی بود!
بعد از خواندنِ فرنی و زویی، تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران، سیمور: پیشگفتار را خواندم و خواندنِ آن هم، برای من، همینقدر، شاید هم بیشتر، لذتبخش بود. فرنی و زویی، البته، همیشه برای من، جایگاه کاشفِ لذتِ سلینجرخوانی را یدک خواهند کشید.
وقتی دنیا دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم را پیشنهاد داد، و توی اولین قصه، ناگهان، با سیمور گلسی که زنده بود و مستقیم حضور داشت، نه توی تعریفهای بادی و زویی و دیگران، مواجه شدم، ناگهان هوس سلینجرخوانی، بعد از سالها، در من زنده شده.
دلتنگیها...، البته، با وجودِ چند قصهی شاخص، مثل تقدیم به ازمه با عشق و نفرت، آن چیزی نبود که دلم میخواست و انتظار داشتم. خوب بود، ولی، گلسهای سلینجر، قبلا، انتظار من را خیلی بالا برده بودند.
همان وقت، به دنیا گفتم، فرنی و زویی را بخوانیم. و همان وقتها دوبارهخوانیاش را شروع کردم. کتاب آنقدر کمحجم است که در طولِ چند ساعت به راحتی خوانده میشود. برای من، به خاطر مشغلههایم، خواندنش چند روزی طول کشید. اما، لذتش اگر بیشتر از بار اول نبوده باشد، کمتر هم نبود. آنقدر که، منتظر یک فرصتم، تا دوبارهخوانیِ تیرهای سقف... را هم شروع کنم.
گلسها، در چند داستان دیگر سلینجر و در چند تایی از داستانهای کوتاهش هم حضور دارند. از جمله در چند داستان از دلتنگیها...
فرنی و زویی، ترکیب دو قصه است. قصهی فرنی که نسبتا کوتاه است و چند ساعت ملاقاتِ فرنیِ خسته و پریشانِ از دانشگاه برگشته، با دوستپسرش را حکایت میکند و زویی، که داستانِ بلندتر این کتاب است، شرح چند ساعت سر و کله زدنِ زویی، بعد از بازگشت فرنی پریشان و فروپاشیده و دچار بحران معنویشده به خانه، با مادرش و سپس با اوست.
سر و کله زدنی که میگویم، همان لذتِ عمیق خواندنِ کتاب است. نوعِ نگاهِ این دو به زندگی و آدمها و دانشگاه و مطالعه و درس و مذهب و همه چیز، جذاب و خواندنیست. نوع نگاه گلسها که در بقیهی کتابهای این خانواده هم، وجود دارند. اصلا خواندنِ این آدمهای نابغهی دوستداشتنی، و لذتِ خواندن از نویسندهای که حتما، حتما نابغه است، دلپذیر است. نابغههایی تلخ...
به قول بس، مادر گلسها، این که اون همه هوش و نبوغ به این همه تلخی ختم شود، غمانگیز است. (این نقل به مضمون بود. شاید هم بخشی از حرف مادر گلسها و ادامهاش زاییدهی ذهن من بود!)
توی این کتابِ کمحجم، اتفاق خاصی نمیافتد. همهاش گفتگو و بحث است. پس اگر دنبالِ قصه و حادثه و اتفاق هستید، خواندنِ فرنی و زویی، چندان راضیکننده نخواهد بود. ولی اگر، به دنبالِ خواندنِ یک کتاب خوب میگردید، این کتاب، پیشنهادِ دلپذیریست.
ساختار کتاب، بر گفتگو بنا شده است، آن هم گفتگوی آدمهای باهوش ِ سریعالانتقالی که حاضرجوابی، از کودکی، در آنها نهادینه شده است.
گلسهای سلینجر، برای من، تبدیل شدهاند به نشانِ مخصوص او. جایی که گلسها هستند، هولدن کالفیلد، درخشش و اعتباری ندارد.
* جز یکی دو مورد، همهی فیلمها و کتابهایی که در اینجا معرفی کردهایم را دیدهام و خواندهام. اینکه در مورد بعضیهاشان ننوشتهام، به خاطر همان قانونِ گذر زمان است. وگرنه در مورد بعضیهایشان کلی حرف برای نوشتن داشتم. مخصوصا برای سال بلوا.
شاید، وقتی پیش آمد...
* این یادداشت دوشنبه، چهاردهم مهرماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
پیشنهاد ویژهای که شاید کمی خندهدار و غیرعادی باشد همین هست: غرور و تعصب.
فیلمی که احتمالا همهی شما تماشایش کردهاید و احتمالا خیلی از شماها هم، مثل من، چندین بار تماشایش کردهاید، خیلی از شماها رمانش را خواندهاید و تعدادی از شما، مثل من، چند بار رمانش را خواندهاید.
شاید خیلی از شماها، مثل من، با این فیلم و رمانش، یک عالمه حس خوب و خاطره و نوستالژی داشته باشید.
این یک دوبارهبینی و همفیلمبینیِ مشترک هست. یک قرار مشترک. خیلی دوست داشتم که بگویم، مثلا، همه با هم، بیست و دوم مهر، ساعت پنج بعد از ظهر، همزمان این فیلم را تماشا کنیم و بعد در موردش بنویسیم و حرف بزنیم. در مورد همهی های حسهای خوبمان با این فیلم. هر چیزی. اما خب، تجربهی این وبلاگ، به من نشان داده که اینجور قرارها، حتا با زمانِ کمتر مشخصی، مثلا یک ماه، حتا با دو سه نفر هم، تقریبا نشدنیست.
پس، بیاید توی چند روز آینده، دوباره این فیلم را تماشا کنیم و اینجا، یا توی وبلاگهایتان در موردش بنویسید. حتا اگر فرصت تماشای دوبارهاش را نداشتید هم، دربارهی تجربهی گذشتهتان بنویسید.
اگر شد، تا بیست و دوم مهر بنویسید. اگر نشد، بعدش هم بنویسید.
این یک کادوی تولد مجازیست از طرف ما، برای دنیا.
اما اینکه چرا این فیلم، و چرا دنیا؟ خودش میداند!
***
یونیک، در تیری به چند نشانه در موردش نوشته. و آنقدر مفصل و خوب نوشته، که دیگر چیزی برای گفتن من باقی نگذاشته.
نازلی هم در موردش نوشته: برای دنیا
تولدت مبارک دنیا...