* این یادداشت جمعه، هفدهم بهمنماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
اگر ور غرغروی ایرادگیر ذهن من بین 3 تا 5 نیمهشب نرفته بود بخوابد، اگر بعد از تماشای Gone Girl نمینشستم به تماشای این فیلم، اگر ذهنم آمادگی تحمل یک فیلم سرخوش و سرحال را نداشت، شاید، این فیلم را دوست نمیداشتم. البته شاید باز هم دوستش میداشتم!
یک فیلم پر از اشکالات روایی و... (از آنها که هر جا که لازم داشته، آدمها و اتفاقات وسط زمین و آسمان سر رسیدهاند یا...) ولی سرخوش و سرحال. پر از موسیقی و...
In July به آلمانی Im Juli از آن فیلمهای جادهای فانتزی سرخوش که همهی اتفاقات و مصیبتهای ممکن بر سر شخصیت اصلی قصه میبارند، و زمین و آسمان، هر جا که لازم است، به کمکش میشتابند، تا بالاخره چشمش باز شود و از به دنبال سراب رفتن دست بردارد و آن کسی را که همراهش هست ببیند. آن کسی را که باید، دوست بدارد.
اصلا، فکر اینکه این فیلم را فاتح آکین ساخته، یک کمی سخت هست. به نظر زنگ تفریح میآید! دومین فیلم اوست که در سن بیست و هفت سالگی آن را ساخته. شوخ و شنگ و پر از فانتزی! اصلا انگار مخصوصا دز فانتزی و شوخی بودنش را هم پررنگ کرده که نشان دهد جدی نیست. صحنهی تعقیب و گریز و فرار دانیل با اتوبوس لونا از برابر پلیسها، یا صحنهی ازدواج صوری لب مرز، یا اصلا صحنهای که نامزد ملک به پلیسها اطلاع میدهد که جنازه متعلق به عمویش هست و اگر توی یک فیلم دیگر بود، عکسالعمل پلیسها شوخی و بازی به نظر میرسید و...
البته فیلم سال 2000 ساخته شده، قبل از Head-On و تازه آقای هنرپیشهی اصلی Head-On توی این فیلم یک نقش خیلی فرعی دو سه دقیقهای هم دارد. البته خود فاتح آکین هم بیکار ننشسته و نقش پلیس لب مرز رومانی را که شاهد ازدواج صوری دانیل و ژولیست و آخرش اتوبوسشان را (که آن هم مال لوناست) به عنوان کادوی ازدواج، برای خودش برمیدارد، هم بازی میکند. تازه برادرش هم نقش یک پلیس لب مرز ترکیه را بازی میکند!
دانیل، یک دانشجوی دانشسرا، اهل هامبورگ است که در حال گذراندن دورهی کارآموزی برای آموزگاری هم هست. یک «چلمن» به تمام معنا! که حتا دانشآموزان کلاسش هم جدیاش نمیگیرند. هیچکس جدیاش نمیگیرد. هیچ چیزی هم از لذتهای زندگی نمیداند. زندگیاش در درس خواندن و حرفهی آیندهاش خلاصه شده. احتمالا اینکه چنین آدمی، چشم ژولی، دخترک کولی فروشنده (در واقع ما هیچ چیزی از دختر نمیدانیم. جز اینکه فروشنده است و به نظر میآید خانوادهای هم ندارد و هر جا که سرنوشت او را ببرد خواهد رفت، با آن فلسفه که چند بار توی فیلم هم دنبالش کرد که به هر جا که اولین ماشینی که ایستاد او را ببرد، میرود!، که اسم فیلم هم انگار پهلو به نام او هم میزند) را میگیرد، بزرگترین شانس زندگی اوست! حتا دوست ژولی هم بعد از اولین باری که ژولی بالاخره با پسرک حرف میزند و به او انگشتر شانسش را میفروشد و متقاعدش میکند که عشق زندگیاش دختریست که نشان خورشیدی شبیه نشان روی انگشتر را با خود دارد، با تعجب از او میپرسد: این چی بود؟! چه چیزی دارد که چشم تو را گرفته؟!
اشتباه روزگار و چند دقیقه دیر رسیدنِ ژولی باعث میشود که دانیل دختر اشتباه، ملک، را پیدا کند و آنقدر افسانه را باور کند که به خاطر رسیدن به او، قدم در راه طولانی و پر پیچ خمی بگذارد که فیلم 93 دقیقهای را شکل میدهد؛ از هامبورگ به استامبول تا او را سر روز و ساعت مقرر زیر پل ملاقات کند.
ژولی، با آن موهای ریزبافت و صورت خوشفرم و لبخندهای سرحال و عشق مصممش، از سر اتفاق همراه دانیل میشود و...
فیلم پیشنهاد خوبیست برای لحظات فراغت. وقتهایی که ور غرغروی ایرادگیر ذهنتان هم به مرخصی رفته است! گاهی کمدیست، گاهی حادثهای، گاهی رمانتیک، گاهی، آنجاهایی که دلت برای ژولیای که همراه دانیل است و شاهد عشق وزیدن او به دختری دیگر، یا جایی که دانیل با او دعوا میکند و همهی تقصیرها را به گردن او میاندازد، یا اول از همه، جایی که دانیل به او میگوید، اینکه پول کافی برای سفر دریایی ندارد، مشکل خودش است، ناراحتکننده (فقط برای چند ثانیه البته) و بیشتر از همه، فانتزی! و البته دلنشین.
از آنجا که فاتح آکین ترکتبار است، جای جای فیلم پر است از ترکتبارها!
فیلم انگار آدم بد هم ندارد. تقریبا همهی آدمهای فیلم، حتا دزدهایش هم، خوب و به وقتش کمکدهنده هستند.
فیلم را کمابیش دوست داشتم. حتا شاید دلم برایش تنگ هم شود. یک جاهایی، من را به یاد دختری روی پل انداخت. البته فقط یک جاهایی. شاید به خاطر جادهای بودن هر دو فیلم. وگرنه که...
محصول 2000 آلمان هست و بازیگران اصلیاش، موریتز بلیبترو، کریستین پائول هستند.
دیالوگ ویژه: یادداشت نکردم!
یک جا غریبهای که توی ساحل هامبورگ به دانیل و ملک دو بطری آبجو هدیه میدهد میگوید: بیشتر چیزهای خوب دنیا مجانیاند.
صحنهی ویژه:
جایی که دانیل برای فریب ژولی و متقاعد کردنش برای پریدن از رود کمعرضی که به نظرش مرز میآید، روی زمین مثلا محاسبات فیزیکی میکند، و ژولی مدام میگوید بیچاره شاگردهات، و نتیجهاش و بعد، مواجه شدن با دانوب، مرز واقعی!
+ فهمیه، فیلم را با تورنت دانلود کردم. برخلاف تصورم زیرنویس فارسی هم داشت.
* این یادداشت یکشنبه، دوازدهم بهمنماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
گفته بودم که فیلمهای قبلا دیدهشده، کتابهای قبلا خواندهشده، لذتهای قبلا تجربهشده، نیازمند یک تلنگر، یک اتفاقاند تا پایشان برسد به اینجا. وگرنه که میشود پشت سر هم و بیوقفه لذت نام برد و به اینجا اضافه کرد. بی هیچ مکث و تاملی.
این یکی، دیشب، وسط کتابخانهام، سر برآورد. (یک سری از فیلمهایم که قرار است آنها را به کسی بدهم، یا تازه از کسی پس گرفتهام، چند روزی، چند وقتی جلوی کتابهای طبقهی وسط کتابخانهام میمانند)
...انیمیشن خمیری فوقالعادهی آدام الیوت.
داستانِ دوستیِ عجیب و غریب و پر از تلخی و نجاتدهندهی مری هشت ساله از استرالیا و مکس چهل و چهارساله از آمریکا. دوستیای که از یک نامه سربرمیآورد، در طول سالها، با نامه ادامه پیدا میکند و سرانجام با نامه به پایان میرسد.
راستی به پایان میرسد؟
فیلم پر از تلخی و تنهاییست. تلخی و تنهاییای که این دوستی را از فراز اقیانوسها شکل میدهد و مثل یک نیاز ادامه میدهد ولی...
آنقدر خوب است، آنقدر شگفتآور است که میتواند در اینجا، در لذتهای پراکنده توصیه شود.
یک جور تلخیِ شیرین...
شک نکنید که لذت خواهید بود. از تماشایش، از تماشای لحظه به لحظهاش، شگفتزده خواهید شد. از فلسفهی پنهانش. از آدمشناسی و روانشناسی حرفهایاش...
انیمیشن خمیریِ استاپ موشنی در ستایش دوستی. مرثیهای برای تنهایی.
*
ـ افسانهی 1900 را سالها قبل وقتی تلویزیون نشانش داد دیده بودم و آنقدر دوستش نداشتم که دنبالش بگردم و دوباره تماشایش کنم.
_ خشکسالی و دروغ را هم روی صحنه و هم نسخهی دیویدی تماشا کرده بودم و دوستش داشتم و آنقدر فاصله افتاده بود که نوشتن از آن آسان نبود. مثل همین نوشتن در مورد مری و مکس که فقط یک یادآوری دور است.
ـ وقتی Her را دیدم، قرار بود در موردش بنویسم و آنقدر ننوشتم که از دهان افتاد. اما... یک ترس توی ذهنم پررنگ است، از مسیری که در آن پیش میرویم.
ـ قرار بود در مورد سال بلوا بنویسم. خیلی زیاد. باز هم، همان. اولین رمان معروفی که خواندهام
ـ قرار بود برای چندمین بار (؟) باغهای کندلوس را تماشا کنم و در موردش بنویسم. فرصتش پیش نیامد.
ـ در مورد غرور و تعصب، شماها آنقدر خوب نوشتید که حرفی برای من باقی نماند.
_ سه رنگ کیشلوفسکی را دوباره تماشا کردم. آبی را خیلی سال قبل، روی ویاچاس دیده بودم (انگار یک قرن پیش بود زندگی همراه ویاچاسها!) و تماشای قرمز و سفید به همین سالهای اخیر برمیگشت. تماشای پشت سر هم این سه فیلم، بیش از همهچیز موسیقی معرکهی آنها را به چشم من آورد. در مورد قرمز و سفید نه زیاد، ولی در مورد آبی (که به نظرم با فاصلهی زیاد بهترین فیلم این سهگانه است، حتا با اینکه ژولیت بینوش دارد! (لطفا اجازه ندهید نظرم در مورد او را اینجا بنویسم!)) حرفهای زیادی داشتم که به سرنوشت همان حرفهای قبلی مبتلا شد.
ـ قبل از دوبارهبینی سهگانه، زندگی دوگانهی ورونیکا را، برای اولین بار دیدم. محشر! چقدر دوستش داشتم و چقدر، چقدر، چقدر دلم میخواست در موردش بنویسم. حیف. دیر شد. شاید باز تماشایش کردم و اینبار بلافاصله، قبل از فاصله افتادن، نوشتم.
ـ تنها عاشقان زنده میمانند را همین چند روز پیش تماشا کردم و در موردش، «حتما» خواهم نوشت.
ـ The Reader را همان سالی که کیت وینسلت به خاطرش اسکار گرفت، دیده بودم، و علیرغم حضور رالف فاینس، دوستش نداشتم. هر چند... غافلگیریهایی داشت که به خاطر آنها، یک بار دیدنش خوب بود.
در مورد کیت وینسلت هم... نه به شدت ژولیت بینوش، ولی کلا نگذارید اظهارنظر کنم!
_ دلم میخواهد In July فاتح آکین را تماشا کنم، ولی هیچجا پیدایش نمیکنم! چرا بیشتر آدمها اسمش را هم نشنیدهاند؟! حتا آقای همکار که کلکسیون بیانتهایی از فیلم دارد!
*
لذتهای اینجا که محدود به فیلم و کتاب نیست. بعد از دوریای بیش از یک سال، دوباره این سایت را پیدا کردم و حالا، گاهی به آن سرک میکشم. شما هم، اگر سینما را دوست دارید، به خصوص اگر دلنوشتههای سینمایی را دوست دارید، بروید و چرخی توی این سایت بزنید. گوشه و کناری دارد که حتما در آن جایزههایی مختص خودتان پیدا خواهید کرد.
خودتان کشفش کنید.