* این یادداشت جمعه، دوم آبانماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
از آنجا که قرار است یک ماهی به درون غار خودم فرو بروم (و البته راه بسیاریست بین قرارهای من و آنچه بعد اتفاق خواهد افتاد!) و از آنجا که بیشتر از یک ماه هست که میخواهم در مورد این کتاب بنویسم و هنوز ننوشتهام، و از آنجا که تجربه ثابت کرده که اگر در مورد چیزی، فیلمی، کتابی، مطلبی، اتفاقی، حرفی، در گرماگرمِ حادثه ننویسم، دیگر هرگز نخواهم نوشت، و گرماگرمِ حادثهی دوبارهخوانی این کتاب هم سپری شده، ولی، کتاب، لذتبخشتر از آن است که بخواهم مثل خیلی کتابها و فیلمهای دیگری که قرار بود از اینجا سر دربیاورند، ولی به دلیل فراموشی یا تنبلی من، درنیاوردند، دستش خالی بماند، تا بامدادِ این روزِ دوم آبان، بیدار ماندهام تا چند خطی، با چشمپوشی از قدرتِ قانونِ گذرِ زمان، در موردش آن بنویسم.
اولین تجربهی سلینجرخوانیِ من برمیگردد به ناتوردشت. از ناتوردشت آنقدر تعریف شنیده بودم، آنقدر بزرگش کرده بودند، آنقدر تحسینش کرده بودند، که خواندنش مثل ریختنِ یک سطل آبِ سرد بود، روی آتشِ اشتیاقم. ناتوردشت، اصلا، در حد و اندازههای انتظاراتِ من نبود. انتظاراتی که دیگران به وجود آورده بودند. خواندنش خوب بود. دوستش داشتم. ولی، لذتش ماندگار نبود. حتا تا بعد از تمام شدنِ کتاب هم باقی نماند. لذتِ خواندنِ جهانبینی و بعضی از تفکرات و حرفهای هولدن کالفیلد، همان وقتِ خواندنشان، به پایان میرسید.
سلینجرخوانیِ من، همانجا میتوانست تمام شود، اگر یک اتفاق باعث نمیشد فرنی و زویی را بخوانم. اتفاقی که به فالِ نیک گرفتمش.
فرنی و زویی، بر عکس ناتوردشت، سلینجر، این نویسندهی باهوشِ مردمگریز و منزوی را برای من، آغاز کرد!
مثل یک عبور بود، از هولدن کالفیلد، به گلسهای نابغه و باهوش و غریب! یک عبورِ البته لذتبخش و فاتحانه.
خانوادهی نه نفرهی گلس، برای من، با فرنی و زویی، شروع شدند. فرنیِ بیست ساله و زویی بیست و پنجساله، آخرین فرزندانِ خانوادهی یهودیِ ایرلندیِ ساکنِ نیویورک، که تمامِ فرزندانش، از همان کودکی، به خاطر هوش و نبوغِ بالایشان، مهمانِ همیشگی مسابقاتِ بچهی حاضر جواب بودند.
سیمور، فرزندِ بزرگ و بتِ خانواده، در سن سی و چندسالگی خودکشی کرده است و جایگاه بت و رهبر معنوی خانواده بودن را، با چند پله تنزل، برای بادی، دومین فرزند خانواده، رها کرده است. والت، یکی دیگر از پسرانِ گلس، در جنگ، در حاشیهی جنگ، کشته شده است. فرنی، دانشجوست و زویی، یک هنرپیشهی تلویزیون. دو فرزندی که دنبالهی همان نبوغ و هوش و غرابتِ گلسها هستند. چیزی که زویی، چندین و چندین بار، توی همان چند ساعتی که قصهاش ادامه دارد، به اعتراض تکرارش میکند: هیولاهایی که آن دو تا (سیمور و بادی) از ما ساختهاند!
داریوش مهرجویی، پری را، براساسِ فرنی و زویی سلینجر ساخته است. براساسِ سرگذشت خاندانِ گلس. علی مصفا، زوییست و نیکی کریمی فرنی. خسرو شکیبایی هم، همزمان نقش سیمور و بادی را در آن فیلم بازی کرده بود.
پری را، خیلی پیش از سلینجرخوانی، دیده بودم. تصویری کمرنگ از فیلمی که توی همان سالهای ابتدای نوجوانی هم دیدنش را دوست داشتم. برای همین، زویی، برای من، وقتِ خواندنِ کتاب، علی مصفا بود. اگرچه فرنی خیلی خیلی کمتر نیکی کریمی بود!
بعد از خواندنِ فرنی و زویی، تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران، سیمور: پیشگفتار را خواندم و خواندنِ آن هم، برای من، همینقدر، شاید هم بیشتر، لذتبخش بود. فرنی و زویی، البته، همیشه برای من، جایگاه کاشفِ لذتِ سلینجرخوانی را یدک خواهند کشید.
وقتی دنیا دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم را پیشنهاد داد، و توی اولین قصه، ناگهان، با سیمور گلسی که زنده بود و مستقیم حضور داشت، نه توی تعریفهای بادی و زویی و دیگران، مواجه شدم، ناگهان هوس سلینجرخوانی، بعد از سالها، در من زنده شده.
دلتنگیها...، البته، با وجودِ چند قصهی شاخص، مثل تقدیم به ازمه با عشق و نفرت، آن چیزی نبود که دلم میخواست و انتظار داشتم. خوب بود، ولی، گلسهای سلینجر، قبلا، انتظار من را خیلی بالا برده بودند.
همان وقت، به دنیا گفتم، فرنی و زویی را بخوانیم. و همان وقتها دوبارهخوانیاش را شروع کردم. کتاب آنقدر کمحجم است که در طولِ چند ساعت به راحتی خوانده میشود. برای من، به خاطر مشغلههایم، خواندنش چند روزی طول کشید. اما، لذتش اگر بیشتر از بار اول نبوده باشد، کمتر هم نبود. آنقدر که، منتظر یک فرصتم، تا دوبارهخوانیِ تیرهای سقف... را هم شروع کنم.
گلسها، در چند داستان دیگر سلینجر و در چند تایی از داستانهای کوتاهش هم حضور دارند. از جمله در چند داستان از دلتنگیها...
فرنی و زویی، ترکیب دو قصه است. قصهی فرنی که نسبتا کوتاه است و چند ساعت ملاقاتِ فرنیِ خسته و پریشانِ از دانشگاه برگشته، با دوستپسرش را حکایت میکند و زویی، که داستانِ بلندتر این کتاب است، شرح چند ساعت سر و کله زدنِ زویی، بعد از بازگشت فرنی پریشان و فروپاشیده و دچار بحران معنویشده به خانه، با مادرش و سپس با اوست.
سر و کله زدنی که میگویم، همان لذتِ عمیق خواندنِ کتاب است. نوعِ نگاهِ این دو به زندگی و آدمها و دانشگاه و مطالعه و درس و مذهب و همه چیز، جذاب و خواندنیست. نوع نگاه گلسها که در بقیهی کتابهای این خانواده هم، وجود دارند. اصلا خواندنِ این آدمهای نابغهی دوستداشتنی، و لذتِ خواندن از نویسندهای که حتما، حتما نابغه است، دلپذیر است. نابغههایی تلخ...
به قول بس، مادر گلسها، این که اون همه هوش و نبوغ به این همه تلخی ختم شود، غمانگیز است. (این نقل به مضمون بود. شاید هم بخشی از حرف مادر گلسها و ادامهاش زاییدهی ذهن من بود!)
توی این کتابِ کمحجم، اتفاق خاصی نمیافتد. همهاش گفتگو و بحث است. پس اگر دنبالِ قصه و حادثه و اتفاق هستید، خواندنِ فرنی و زویی، چندان راضیکننده نخواهد بود. ولی اگر، به دنبالِ خواندنِ یک کتاب خوب میگردید، این کتاب، پیشنهادِ دلپذیریست.
ساختار کتاب، بر گفتگو بنا شده است، آن هم گفتگوی آدمهای باهوش ِ سریعالانتقالی که حاضرجوابی، از کودکی، در آنها نهادینه شده است.
گلسهای سلینجر، برای من، تبدیل شدهاند به نشانِ مخصوص او. جایی که گلسها هستند، هولدن کالفیلد، درخشش و اعتباری ندارد.
* جز یکی دو مورد، همهی فیلمها و کتابهایی که در اینجا معرفی کردهایم را دیدهام و خواندهام. اینکه در مورد بعضیهاشان ننوشتهام، به خاطر همان قانونِ گذر زمان است. وگرنه در مورد بعضیهایشان کلی حرف برای نوشتن داشتم. مخصوصا برای سال بلوا.
شاید، وقتی پیش آمد...