* این یادداشت پنجشنبه، چهارم دیماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
به خاطرِ پیشنهادی برای شب یلدا میخواستم حتما پست بگذارم. حتا به سراغِ اولین فیلمی که نمیدانم به چه دلیلی از همان وقت که به پیشنهاد شب یلدا فکر کردم، به گوشهی ذهنم چسبیده بود، رفتم. البته اصلا فرصت نشد که حتا نگاهی به آن بیندازم. شب یلدا هم وسط همهی شلوغیها گذشت و نشد از فیلم زیبای بیمار انگلیسی (The Engilish Patient) بنویسم. و همانوقت که به آن فکر میکردم، یادم بود که اگر نوشتم برایتان بنویسم که رالف فاینس، سالهاست، شاید از همان اولین باری که توی دورهی دبیرستان همین فیلم را دیده بودم، (آن هم نسخهی دوبلهشدهی مجاز داخلیاش را، و البته از وقتی که بار دوم، نسخهی اصلی را دیدم، مدام از خودم میپرسم یعنی آن نسخهی مجازی که اولین تماشای من از این فیلم بود، «چی» بوده!) شده است یکی از محبوبترین هنرپیشهها برای من. شمایلی از یک مرد عاشق تلخ با آن نگاههای...
قهرمان عشقهای تلخ... و حسرتبار...
بعد، یادم آمد که قرار بوده جایی دیگر، از هنرپیشهی دیگری بنویسم و بعد ذهنم رفت به طرف یکی از مشهورترین فیلمهای رایان گاسلینگ و دلم خواست برای شما از Drive بنویسم و آن عشق سرشار از سکوت و لب فرو بستنش...
آن یکی هم نشد. شاید چون سخت است با این همه فاصله از فیلمی نوشتن. شما اما هر دوی این فیلمها را تماشا کنید اگر قبلا تماشایشان نکردهاید. شاید یک روز، ما هم دربارهشان نوشتیم و شدند یکی از پیشنهادات اینجا. یک بار که دوباره تماشایشان کردیم.
*
امروز به خودم مرخصی دادم. کمی خوابیدم. قدم زدم. دورهمی دوستانهی ملو داشتیم و وسطش دنبالِ فیلمی گشتیم که به خاطرِ حضور عناصر ذکور، مطمئن باشیم مشکل منکراتی نداشته باشد! و از آنجا که آقای هیچکاک، توی بدناماش و من فکر میکنم توی همین سرگیجه (Vertigo) هم، به خاطر مشکلات نظارتی، که اجازهی نمایش بوسهی بیشتر از چند ثانیه را توی فیلمها، نمیداده، مجبور شده با چند برداشت پشت سر هم، همهی ناظران را بپیچاند، این شاید بهترین پیشنهاد بود. مهم هم نبود که همهمان قبلا تماشایش کرده بودیم. و بعضیهایمان حتا چندین بار. بعضی فیلمها را هر چند بار هم که تماشا کرد، میتوان با دیدی نو نشست به تماشایی دوباره و بعدش هم میتوان مدتها در موردش حرف زد.
سرگیجهی هیچکاک یکی از همین فیلمهاست. مخصوصا اگر با کسانی تماشایش کنی که اهلش باشند و بعد بنشینی به گفتگو...
سرگیجه را میتوان بارها و بارها دید و هر بار از لایههای آن عبور کرد و هر بار چیزی تازه دید. داستان عشقی پیچیده در سرگیجه و توهم.
اصلا، صادق هدایت هر چه در بوف کورش در مورد زن اثیریاش نوشت، در مقابل زنِ اثیریای که هیچکاک توی سینما ساخت ـ و از این سختتر هم مگر هست ـ، کم میآورد. (البته بگویم که من، بوف کور را دوست ندارم.)
زن اثیری یعنی مادلنِ سرگیجه.
دل باختنِ به زنِ اثیری یعنی آن جوری که اسکاتیِ سرگیجه، دلباخته و سرگشتهی زنِ اثیری میشود.
اگر فیلم را ندیدهاید، و قصد تماشایش را به همین زودیها دارید، ادامه را نخوانید. اصلا نخوانید.
و تلخی، و شاید طنز تلخ ماجرا وقتی است که میفهمیم این زنِ اثیری، یک نقش بوده. یک بازی.
اسکاتی عاشق زنی بوده که نبوده. اسکاتی سرگشته و دلباخته و عزادار زنی بوده که اصلا وجود نداشته... که بعد مرده باشد. همهاش یک نقش بوده. عشق به مخلوقِ آدمی دیگر. که حتا وقتی که خودِ واقعی آن آدم، عاری از آن نقش پیدایش میشود...
سرگیجه، حکایت اسکاتی است. یک بازرس پلیس که به خاطر ترس از ارتفاع و سرگیجههایش، ناخواسته باعث مرگ یک افسر پلیس دیگر میشود و به همین خاطر کارش را رها میکند.
عذاب وجدان؟ دارد. ولی نه آنقدر که خودش را خیلی ناراحت کند. نقشههایی تازه دارد تا وقتی که دوستی از ایامِ دورِ تحصیل به سراغش میآید و او را وارد بازیای میکند که حتا تا آخرِ آخر، تا وقتی که از بازی خارج میشود هم، متوجه بازی بودنِ آن نمیشود. آن هم یک بازرس سابقِ پلیس. شاید همان دلباختگی چشمش را بست. جلوی دیدنش را گرفت.
دقایق زیادی از فیلم به تعقیب مادلن میگذرد. اسکاتی فقط میرود و مادلن را تماشا میکند. تماشا میکند و برداشت میکند. همان نقشی که از او، به عنوان یک کارآگاه انتظار میرود و کشف میکند. مشکل از وقتی شروع میشود که اسکاتی از نقشش بیرون میآید و به مادلن دل میبازد. آن وقت است که چشمش هم بسته میشود و حتا متوجه اشارات مادلن هم نمیشود. آنجا که به صراحت میگوید باید برود و دیگر دیر شده است و نباید اینطور میشد و باید کاری انجام دهد.
و قبل از اتمام نقشش به او میگوید:
ـ باور داری که من عاشقتم؟ و اگه منو از دست دادی، حداقل میدونستی که من دوستت داشتم و میخواستم همیشه عاشقت باشم؟
موضوع این است که حتا هنرپیشه هم، وسط بازیاش خطا میکند. وسط بازی نباید دل باخت.
جودی، دل میبازد و همین باعث ویرانیاش میشود.
و سختترین لحظه برای اسکاتی نه لحظهی مرگ مادلن، که لحظهایست که میفهمد به یک فریب دل باخته بوده. به کسی که اصلا وجود نداشته. به مخلوق مردی دیگر.
که به قول آن دوست مذکرمان، اصلا به این دلیل به او دل باخته بوده که مال دیگری بوده. مال مردی که همیشه، شاید ناخودآگاه، به او غبطه میخورده...
«اون ظاهر تو رو درست کرد، شبیه کاری که من کردم؟ اما اون بهتر انجام داد. فقط موها و لباسات رو درست نکرد. همهی رفتار و حرکات و طرز حرف زدنت رو درست کرد.»
او از تو مادلن را ساخت.
«بعدش الستر باهات چکار کرد؟ باهات تمرین کرد که چکار کنی؟ بهت گفت دقیقا چی بگی؟ تو هم شاگرد واقعا خوبی بودی. مگه نه؟ یک شاگرد ممتاز. چرا منو انتخاب کردین؟ چرا من؟»
«تو معشوقهاش بودی؟ آره؟ بعدش باهات چکار کرد؟ ولت کرد؟»
حرف آخر را هم اسکاتی با عجز فریاد میزند: چقدر عاشقت بودم مادلن!
سرگیجه را حتما تماشا کنید. سرگیجه یکی از عاشقانههای هیچکاک است. و فیلمی است که سرانجام، دو سال پیش، به حکومت مطلق همشهری کین بر صدر لیست بهترین فیلمهای سینما در فهرست منتقدان جهان، خاتمه داد.
کلی حرف دارم در مورد جودی. شاید بعدها از او هم نوشتم. از او و دلبستگیای که به ویرانی کشاندش.
و از میج...
*
ـ جایی که من به دنیا اومدم، و جایی که مردم. برای تو یه لحظه بیشتر نبود. تو حتا متوجه نشدی.
ـ جای خاصی میرین؟
ـ میخوام همینجوری پرسه بزنم.
ـ منم همین کار رو میخوام بکنم.
ـ یادم رفته بود. شما گفته بودین شغلتون پرسه زدنه. مگه نه؟
ـ به نظرت حیف نیست هر دوتای ما...
ـ جدا از هم پرسه بزنیم؟
ـ آره.
ـ آدم تنهایی فقط پرسه میزنه. دو نفر همیشه یه جایی میرن.
ـ همیشه هم اینطوری نیست.