اگر سبکی تحملناپذیر هستی (بار هستی)، یا هر کدام از کتابهای (نمیگویم رمانهای) کوندرا را خوانده باشید، حتما میدانید که «ماجرا» و «قصه» کمترین سهم ممکن را در آثار کوندرا دارند. یعنی، اگر قرار باشد، قصهی هر کدام از آنها گفته شود، ماجرایی ساده و چندخطی، بدون جذابیتی خاص، در برابر کل اثر، از کار درخواهند آمد.
آنچه که در آثار کوندرا مهم است، و عامل جذابیت، نه صرف قصه و ماجرا، که فلسفه و درون و ذهنیات جهان اثر و ابعاد گستردهی فلسفی، اجتماعی، روانشناختی و سیاسی آنهاست.
پس، اگر به عنوان فیلمی بر اساس شاخصترین اثر کوندرا به The Unbearable Lightness of Being نگاه کنیم، حتما سرخورده خواهیم شد. چون در این فیلم 171دقیقهای، نه اثری از جهان یکتای آثار کوندراست و نه اکثر قریب به اتفاق شخصیتها، ربطی به شخصیتهای کوندرا دارند. البته من این را، اینبار، وقتی که با فاصله از خواندن کتاب، به تماشای فیلم نشستم، بیشتر و با وضوح مشخصتری فهمیدم. بار قبل (یک بار هم، بار اول در واقع، سالها پیش، فیلم را، بدون اینکه بدانم ربطی به کوندرا و مشهورترین اثرش دارد، تماشا کرده بودم. شاید بدون اینکه اصلا در مورد کوندرا چیزی بدانم حتا!)، شاید با توجه به نزدیکی مطالعهی کتاب و دیدن فیلم، اختلاطی بین جهان دو اثر به وجود آمده بود و خالی و لخت و غریبه بودن آدمهای فیلم، مخصوصا توما، با شخصیتهای کتاب را، درک نکرده بودم.
این بار اما، با توجه به فاصلهای که از کتاب و شخصیتهایش گرفته بودم (بار هستی را تنها یکبار، چند سال پیش خواندهام)، به نظرم همه چیز مشخصتر بود. درستتر این است که، باید بگویم، به نظر من، جز قصه و ماجرا (آن هم نه کاملا) که سهم زیادی در کتاب کوندرا ندارند، بین این دو، قرابتی وجود ندارد.
پس، همین اول، بهتر است حساب فیلم را از کتاب، کمی تا قسمتی جدا کنیم و به فیلم، نه از وسط خطوط کتاب، که به صورت اثری کمابیش مستقل نگاه کنیم.
با وجود همهی سبکی تحملناپذیر هستیِ کوندرا نبودنِ فیلم، فیلم را دوست دارم.
از بین همهی شهرهای اروپایی، دیدن و زیستنِ کوتاهمدت در دو شهر را بیشتر از بقیه دوست دارم. رویای پراگ و پاریس. و جالب اینکه، پراگِ فیلم کافمن، پاریس است. پاریسی که شبیه پراگِ تصویر شده است. و چه تصاویر چشمنوازی.
فیلمبرداری و تصاویر و قابهای فیلم را دوست داشتم. موسیقی را هم.
و بازی بازیگران را (با توجه به اینکه شبیه نبودنشان به شخصیتهای کوندرا، کمتر از هر کسی، به بازیگرانش مرتبط است)؛ به خصوص لنا اولین، که نقشِ شخصیت محبوب من در اثر کوندرا، سابینا را بر عهده دارد. دنیل دیلوئیسِ همیشه عالی و بینقص (هر چند که هیچ ارتباطی به تومای کوندرا نداشته باشد (تاکیدی چندباره)) و ژولیت بینوشِ جوانی که احتمالا، نقشآفرینیاش در نقش ترزا، یکی یا شاید مهمترین دلیل دوست نداشتنش از طرفِ من باشد. البته، این بار، کمتر از بار قبل، دوستش نداشتم. توی کتاب و فیلمِ منسوب به آن کتابی که سابینایی وجود دارد، دوست داشتنِ هر زنِ دیگری، به خصوص اگر به نوعی، رقیب او باشد، برای من، سخت است و دوست نداشتنش راحت. هر چند، توی شخصیتِ ترزا هم، حتما بخشی از من (منِ وجودی هر زنی) وجود دارد. اصلا خاصیت شخصیتهای کوندرا همین است. اینکه، هر کدام، انگار آینهای به دست گرفتهاند و بخشی از ما را، به ما نشان میدهند. و در رمانی مثل سبکی تحملناپذیر هستی، وفورِ این آینهها، در دستِ شخصیتهای اصلی، تکلیف مخاطب را با آنها، سختتر میکند. که آیا تومایی، یا سابینا یا ترزا یا...؟
گاهی تومایی، گاهی سابینا، گاهی ترزا... گاهی حتا فرانتس...
بهار پراگ... پراگِ رویایی... پراگِ دربند... ژنو... هجوم ارتش شوروی کمونیست... مبارزه... تبعید... خفقان... خیانت... تفتیشِ عقاید... همراه شدن با جریانِ آب... پشت پا زدن به باورها و آرمانها... عشق... رقص... مهمانیهای پرشور... هوس... دوستی... تردید... ترس... فرار... مهاجرت دستهجمعی... اجبار... تن دادن به... خوشبختی... تنهایی... استیصال... حسادت... رقابت... محاصره... موسیقی... سرخوشی... عذاب... عکاسی... عکس... خیابان... آدمها... زندگی... زندگی... کتاب... کتاب... کتاب... وفور کتاب... همهجا کتاب... همهجا آدمهایی که با کتابها زندگی میکنند و لذت میبرند...
کافی نیست؟ یک فیلم، باید چه چیزهای دیگری داشته باشد برای خوب بودن؟
*
صحنهی برگزیده؛ شاید نه بهترین، ولی یکی از صحنههایی که دوست داشتم و وقت تماشای آن فکر کردم حتما به آن اشاره کنم، مهمانی گولم است، اولین مهمانی فیلم، همان که با حضور کمونیستهاست و اولین حضور توما با ترزا در میان دوستانش و بعد بازی سرخوشانهی شناسایی عیاشها از روی قیافهشان، اظهارنظرِ توماس در مورد اودیپ و شباهتشان به کمونیستها و بعد همهگیر شدنِ رقصِ سرخوش و شادمانهای که روسها و کمونیستها را از مهمانی فراری میدهد.
*
ـ بعضی آدمها هیچوقت عوض نمیشوند. بعضی آدمها همیشه عیاش هستند.
ـ از کجا میشه تشخیص داد؟
ـ همیشه از خودم پرسیدم میشه از چهرهی مردها تشخیص داد؟ میشه از روی صورت آدمها قضاوت کرد که عیاش هستند یا نه؟
*
توماس: فکر میکنی دارم کار احمقانهای انجام میدم؟ شاید اینطوری باشه، چطور ممکنه بدونم؟
سابینا: در مورد چی داری حرف میزنی؟
توما: ترزا... اگر من دو تا زندگی داشتم، با اولی میتونستم اون رو دعوت کنم به خونهام و تو زندگی دوم از خونه میانداختمش بیرون. اینطوری میتونستم ببینم و مقایسه کنم که کدوم یکی کار درسته. ولی ما فقط یکبار زندگی میکنیم. زندگی خیلی سبکه. درست مثل یک طرح کلی که ما حتا نمیتونیم پرش کنیم. درستش کنیم و یا حتا بهترش کنیم. وحشتناکه.
*
برای چندمین بار، تماشا یا خواندنِ یک اثر، پر رنگِ و با شدت به من یادآوری کرد که تاریخ، مدام، مدام، مدام، تکرار میشود... حتا شده در کوچکترین وجوهش...
*
حال ترزا، وقتی میبیند عکسهایی که گرفته، وسیلهای شدهاند برای شناسایی معترضان...
*
کارگردان فیلیپ کافمن، محصول سال 1988، بازیگران دانیل دی-لوئیس، ژولیت بینوش، لنا اولین
* از فیلم