Pulp Fiction

مداد و کاغذ برداشتم و Pulp Fiction رو پلی کردم، برای یادداشت کردنِ زمانِ دیالوگ‎هاش (که پر از دیالوگ‎هایی هست که می‎توان نوشت، شدیدا می‎توان نوشت) که بعد کپی‎شان کنم برای اینجا؛ قبل از تیتراژ نوشتم دقیقه‎ی یک و... همان شد! تمام.

وقتی به خودم آمدم که فیلم دو ساعت و سی و چهار دقیقه‎ای تمام شده بود و روی کاغذ من فقط نوشته شده بود، دقیقه‎ی 1! این است، جادوی تارانتینو در Pulp Fiction!

نمی‎گویم این فیلم را بیست بار تماشا کرده‎ام و.... نه. هر چند خیلی‎ها را می‎شناسم که شاید این‎قدر، یا نزدیک به این تعداد بار، تماشایش کرده‎اند. برای من، این دومین بار بود (نه به این دلیل که دلم نمی‎خواست باز تماشایش کنم، بیشتر این‎که دنبال فرصت بودم و این‎جا، لذت‎های پراکنده، فرصت و بهانه‎ی دوباره دیدنِ خیلی از فیلم‎ها را برایم فراهم کرده است... خواهد کرد) و البته، اگر نگویم بیشتر، حداقل به اندازه‎ی بار اول برایم جذابیت و هیجان داشت. بهخصوص این‎که، خیلی از چیزهایی که بار اول نمی‎دانستم را، این بار می‎دانستم. مثلا ساختار غیرخطی فیلم که دانستنِ ترتیبِ وقایع، و دلایل خیلی از اتفاقات، این بار، خیلی کمک‎کننده بود.


جنونِ غریبِ فیلمی سرشار از خون و خشونت و مخدر و... طنز و...

بله. یک فیلم گنگستری، در حد شاهکارهای گنگستری سینما، که در صدرشان پدرخوانده‎های 1 و 2 قرار دارند، با چاشنی طنز! فیلمی شوخ و شنگ، پر از خون و جرم و جنایت (از هر نوعش، کشتن، فروش مواد مخدر (که کم از کشتن ندارد از نظر جنایت بودن)، تجاوز (که کم از کشتن و مواد مخدر ندارد، که خیلی هم فجیع‎تر است گاهی) و...).

اگر بعد از تماشای فیلم، اهل فکر کردن باشید، این فیلم، به شدت فکرتان را مشغول خواهد کرد. فکر کردن به همه‎ی نشانه‎هایش، همه‎ی ارجاعاتش، همه‎ی فلسفه‎اش، همه‎ی... و به اندازه‎ی کافی گیج‎تان خواهد کرد... (مخصوصا اگر مثل من، یکی دو بار بیشتر تماشایش نکرده باشید).

ساختار غیرخطی دایره‎وار فیلم، در عین جذابیت، نظام فکری‎تان را، بر هم خواهد زد. این‎که، آخر فیلم، وصل شده‎است به صحنه‎ی قبل از تیتراژ... این‎که صحنه‎های بعد از تیتراژ ابتدای فیلم، بعد از صحنه‎ی آخر اتفاق افتاده‎است... این‎که وقتی که آخر فیلم را تماشا می‎کنید، می‎دانید که بعدش چه خواهد شد و آخر فیلم، در واقع ابتدای فیلم است (نه از آن فیلم‎هایی که انتهای فیلم را ابتدایش تماشا می‎کنید و بعد با یک فلش بک‎، برمی‎گردید به قبل و... نه. این‎جا با یک فیلم پست مدرن، یک فیلم شاخص پست مدرن روبه‎رو هستید). این فیلم، در جای خودش، فلش بک و فلش فوروارد هم دارد البته.

یک فیلم گنگستری جذاب، که گاهی به چیزهایی می‎پردازد که هیچ‎گاه، به آن‎ها پرداخته نشده است. مثلا این‎که، بعد از یک قتلِ خونین، پاک کردنِ اثر جنایت، حتا برای قاتلین حرفه‎ای و این‎کاره، چه دردسرهایی به دنبال دارد. یک فیلم گنگستری، که به شما فرصت غافلگیر شدن هم نمی‎دهد. این‎که قهرمانِ فیلم، در نیمه‎های فیلم، توی یک صحنه‎ی از فرط سادگی، شبیه به شوخی، کشته می‎شود، و تازه، به شما فرصت غافلگیر شدن، وقتِ تماشای فیلم را هم نمی‎دهد، فقط از نابغه‎ای مثل تارانتینو بر می‎آید. این‎که هیچ چیزی، وقتی بار اول فیلم را تماشا می‎کنیم، مطابق انتظارمان پیش نمی‎رود و در عین حال، بعد از رخ دادن، بسیار هم طبیعی به نظر می‎آید، فقط از فیلمی بر می‎آید که قطعا، شاهکار است.

وقتی همهی صحنه‎ها و اتفاقات پیش‎پاافتاده و جزئی فیلم، بعد بولد و پررنگ و کلیدی می‎شوند... وقتی که...

فقط این‎که، اگر تماشایش نکرده‎اید، فرصت را از دست ندهید، و اگر تماشایش کرده‎اید، باز هم، به تماشایش بنشینیم.

+ تارانتینو، زمانی، عنوان بدترین کارگردان سینما را هم اختصاص داده بوده است به خودش.

+ قطعا یکی دیگر از کارهای تارانتینو را که خیلی دوست دارم هم، این‎جا با هم مرور خواهیم کرد.

+ برای این فیلم، هیچ موسیقیای ساخته نشده و متناسب با هر صحنه‎ای، از موسیقی محیطی، استفاده شده است. که اتفاقا کاملا به فیلم نشسته است و قطعات انتخاب‎شده، مناسب صحنه‎های موردنظر هستند.

+ در مورد این فیلم، چقدر، می‎شود حرف زد، بحث کرد... چقدر جا دارد برای کشف شدن، برای کشف شدنِ تک تکِ لحظاتش... که راستی آن‎جا... که راستی آن لحظه... که دیدی آن‎جا... که فهمیدم!... که یافتم! یافتم!

+ عنوان بعضی فیلم‎ها را نباید ترجمه کرد. این فیلم، به نظر من، یکی از آن فیلم‎هاست.

*

نویسنده و کارگردان کوئنتین تارانتینو، محصول سال 1994، بازیگران جان تراولتا، ساموئل ال. جکسون، اما تورمن، بروس ویلیس، هاروی کیتل، تیم راث، آماندا پلامر، کریستوفر واکن و...

*

میا: از این متنفر نیستی؟

وینست: از چی؟

میا: از این سکوت ناخوشایند. واسه چی احساس میکنیم لازمه مدام وراجی کنیم تا واسمون خوشایند بشه؟

وینست: نمیدونم. سوال خوبیه.

میا: اون مال زمانیه که میفهمی یه شخص واقعا خاص رو پیدا کردی. اون وقته که میتونی واسه یه دقیقه خفه خون بگیری و این سکوت خوشایند رو باهاش سهیم بشی.

وینست: خب، فکر نکنم هنوز به اونجا رسیده باشیم. ولی نگران این موضوع نباش. ما تازه با هم آشنا شدیم.

*

پ. ن.: یک لیست تا به حالا، چهارصد و خرده‎ای فیلمه(با فیلم‎هایی که حاضر و آماده‎اند) دارم، از فیلم‎های تابه‎حال تماشا نکرده و آن‎هایی که تماشایشان کرده‎ام و دلم می‎خواهد باز هم تماشایشان کنم. خدا به این‎جا رحم کند... و به شما.



مثل یک نی در نیزار*

اگر سبکی تحمل‎ناپذیر هستی (بار هستی)، یا هر کدام از کتاب‎های (نمی‎گویم رمان‎های) کوندرا را خوانده باشید، حتما می‎دانید که «ماجرا» و «قصه» کم‎ترین سهم ممکن را در آثار کوندرا دارند. یعنی، اگر قرار باشد، قصه‎ی هر کدام از آن‎ها گفته شود، ماجرایی ساده و چندخطی، بدون جذابیتی خاص، در برابر کل اثر، از کار درخواهند آمد.

آن‎چه که در آثار کوندرا مهم است، و عامل جذابیت، نه صرف قصه و ماجرا، که فلسفه و درون و ذهنیات جهان اثر و ابعاد گسترده‎ی فلسفی، اجتماعی، روان‎شناختی و سیاسی آنهاست.

پس، اگر به عنوان فیلمی بر اساس شاخص‌ترین اثر کوندرا به The Unbearable Lightness of Being نگاه کنیم، حتما سرخورده خواهیم شد. چون در این فیلم 171دقیقه‎ای، نه اثری از جهان یکتای آثار کوندراست و نه اکثر قریب به اتفاق شخصیت‎ها، ربطی به شخصیت‎های کوندرا دارند. البته من این را، این‎بار، وقتی که با فاصله از خواندن کتاب، به تماشای فیلم نشستم، بیشتر و با وضوح مشخص‎تری فهمیدم. بار قبل (یک بار هم، بار اول در واقع، سال‎ها پیش، فیلم را، بدون این‎که بدانم ربطی به کوندرا و مشهورترین اثرش دارد، تماشا کرده بودم. شاید بدون این‎که اصلا در مورد کوندرا چیزی بدانم حتا!)، شاید با توجه به نزدیکی مطالعه‎ی کتاب و دیدن فیلم، اختلاطی بین جهان دو اثر به وجود آمده بود و خالی و لخت و غریبه بودن آدم‎های فیلم، مخصوصا توما، با شخصیت‎های کتاب را، درک نکرده بودم.

این بار اما، با توجه به فاصله‎ای که از کتاب و شخصیت‎هایش گرفته بودم (بار هستی را تنها یک‎بار، چند سال پیش خواندهام)، به نظرم همه چیز مشخص‎تر بود. درست‎تر این است که، باید بگویم، به نظر من، جز قصه‎ و ماجرا (آن هم نه کاملا) که سهم زیادی در کتاب کوندرا ندارند، بین این دو، قرابتی وجود ندارد.

پس، همین اول، بهتر است حساب فیلم را از کتاب، کمی تا قسمتی جدا کنیم و به فیلم، نه از وسط خطوط کتاب، که به صورت اثری کمابیش مستقل نگاه کنیم.




با وجود همه‎ی سبکی‎ تحمل‎ناپذیر هستیِ کوندرا نبودنِ فیلم، فیلم را دوست دارم.

از بین همه‎ی شهرهای اروپایی، دیدن و زیستنِ کوتاه‎مدت در دو شهر را بیشتر از بقیه دوست دارم. رویای پراگ و پاریس. و جالب این‎که، پراگِ فیلم کافمن، پاریس است. پاریسی که شبیه پراگِ تصویر شده است. و چه تصاویر چشم‎نوازی.

فیلم‎برداری و تصاویر و قابهای فیلم را دوست داشتم. موسیقی را هم.

و بازی بازیگران را (با توجه به این‎که شبیه نبودن‎شان به شخصیت‎های کوندرا، کم‎تر از هر کسی، به بازیگرانش مرتبط است)؛ به خصوص لنا اولین، که نقشِ شخصیت محبوب من در اثر کوندرا، سابینا را بر عهده دارد. دنیل دی‎لوئیسِ همیشه عالی و بی‎نقص (هر چند که هیچ ارتباطی به تومای کوندرا نداشته باشد (تاکیدی چندباره)) و ژولیت بینوشِ جوانی که احتمالا، نقش‎آفرینی‎اش در نقش ترزا، یکی یا شاید مهم‎ترین دلیل دوست نداشتنش از طرفِ من باشد. البته، این بار، کم‎تر از بار قبل، دوستش نداشتم. توی کتاب و فیلمِ منسوب به آن کتابی که سابینایی وجود دارد، دوست داشتنِ هر زنِ دیگری، به خصوص اگر به نوعی، رقیب او باشد، برای من، سخت است و دوست نداشتنش راحت. هر چند، توی شخصیتِ ترزا هم، حتما بخشی از من (منِ وجودی هر زنی) وجود دارد. اصلا خاصیت شخصیتهای کوندرا همین است. این‎که، هر کدام، انگار آینه‎ای به دست گرفته‎اند و بخشی از ما را، به ما نشان می‎دهند. و در رمانی مثل سبکی تحمل‎ناپذیر هستی، وفورِ این آینه‎ها، در دستِ شخصیت‎های اصلی، تکلیف مخاطب را با آن‎ها، سخت‎تر می‎کند. که آیا تومایی، یا سابینا یا ترزا یا...؟

گاهی تومایی، گاهی سابینا، گاهی ترزا... گاهی حتا فرانتس...



بهار پراگ... پراگِ رویایی... پراگِ دربند... ژنو... هجوم ارتش شوروی کمونیست... مبارزه... تبعید... خفقان... خیانت... تفتیشِ عقاید... همراه شدن با جریانِ آب... پشت پا زدن به باورها و آرمان‎ها... عشق... رقص... مهمانی‎های پرشور... هوس... دوستی... تردید... ترس... فرار... مهاجرت دسته‎جمعی... اجبار... تن دادن به... خوشبختی... تنهایی... استیصال... حسادت... رقابت... محاصره... موسیقی... سرخوشی... عذاب... عکاسی... عکس... خیابان... آدم‎ها... زندگی... زندگی... کتاب... کتاب... کتاب... وفور کتاب... همه‎جا کتاب... همه‎جا آدم‎هایی که با کتاب‎ها زندگی می‎کنند و لذت می‎برند...

کافی نیست؟ یک فیلم، باید چه چیزهای دیگری داشته باشد برای خوب بودن؟

پراگِ کوندرا... پراگِ هرابال... پراگِ کلیما... حتا پراگِ کافکا و یاروسلاو هاشک...

*

صحنه‎ی برگزیده؛ شاید نه بهترین، ولی یکی از صحنه‎هایی که دوست داشتم و وقت تماشای آن فکر کردم حتما به آن اشاره کنم، مهمانی گولم است، اولین مهمانی فیلم، همان که با حضور کمونیست‎هاست و اولین حضور توما با ترزا در میان دوستانش و بعد بازی سرخوشانه‎ی شناسایی عیاش‎ها از روی قیافه‎شان، اظهارنظرِ توماس در مورد اودیپ و شباهتشان به کمونیست‎ها و بعد همه‎گیر شدنِ رقصِ سرخوش و شادمانه‎‎‎ای که روس‎ها و کمونیست‎ها را از مهمانی فراری می‎دهد.

*

ـ بعضی آدم‎ها هیچ‎وقت عوض نمی‎شوند. بعضی آدم‎ها همیشه عیاش هستند.

ـ از کجا می‎شه تشخیص داد؟

ـ همیشه از خودم پرسیدم می‎شه از چهره‎ی مردها تشخیص داد؟ می‎شه از روی صورت آدم‎ها قضاوت کرد که عیاش هستند یا نه؟

*

توماس: فکر می‎کنی دارم کار احمقانه‎ای انجام می‎دم؟ شاید این‎طوری باشه، چطور ممکنه بدونم؟

سابینا: در مورد چی داری حرف می‎زنی؟

توما: ترزا... اگر من دو تا زندگی داشتم، با اولی می‎‎تونستم اون رو دعوت کنم به خونه‎ام و تو زندگی دوم از خونه می‌‎انداختمش بیرون. این‎طوری می‎تونستم ببینم و مقایسه کنم که کدوم یکی کار درسته. ولی ما فقط یک‎بار زندگی می‎کنیم. زندگی خیلی سبکه. درست مثل یک طرح کلی که ما حتا نمی‎تونیم پرش کنیم. درستش کنیم و یا حتا بهترش کنیم. وحشتناکه.

 

*

برای چندمین بار، تماشا یا خواندنِ یک اثر، پر رنگِ و با شدت به من یادآوری کرد که تاریخ، مدام، مدام، مدام، تکرار می‎شود... حتا شده در کوچک‎ترین وجوهش...

*

حال ترزا، وقتی‎ می‏بیند عکس‎هایی که گرفته، وسیله‎ای شده‎اند برای شناسایی معترضان...

*

کارگردان فیلیپ کافمن، محصول سال 1988، بازیگران دانیل دی-لوئیس، ژولیت بینوش، لنا اولین

 

* از فیلم


فضیلت غیرمنتظره‎ی جهالت

* این یادداشت پنج‎شنبه، بیست و هفتم فروردین‎ماه 1394 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ اون یه دلقک هالیوودی تو لباس پرنده‎ست.

ـ آره، درسته. ولی فرداشب ساعت هشت، اون می‎یاد روی صحنه و همه‎چیزش رو به خطر می‎ندازه، تو چه‎کار می‎کنی؟

ـ اصلا نگران نباش که من ممکنه در مورد شما بد بنویسم.

ـ مطمئنم که بد می‎نویسی...، البته اگه من بد اجرا کنم.

 

*

گفتگوی کوتاه بالا، شاید تعریف کوتاهی از داستانِ فیلم Birdman باشد. البته تعریف قصه‎ی The Unexpected Virtue of Ignorance خیلی مفصل‎تر از این‎هاست. خیلی...

مایک شاینر، با بازی خوبِ ادوارد نورتون، به نظر من جذاب‎ترین شخصیت فیلم هست. شاید به خاطر این‎که عاصی و رام‎نشدنی و عوضی و دیوانه و غیرقابل پیش‎بینی و خودخواه و بدجنس است. شایدتر به خاطر این‎که، یکی از بازیگرانِ خیلی محبوب من هست. بازیگر کم‎تر قدرشناخته‎شده‎‎ی هالیوود. دقیقا نمی‎دانم از کدام فیلم، این‎قدر برای من محبوب شد. اما، شاید بد نباشد که از فرصت استفاده کنم و اسم آن فیلمی که محبوبیتش را برای من کاملا تثبیت کرد، و قرار بود دوباره تماشایش کنم و حتما این‎جا در موردش بنویسم، را همین‎جا بگویم. شاید دیگر فرصتش پیش نیامد. مثل خیلی از فیلم‎های دیگری که فرصت این‎‎جا آمدنشان، تا حالا پیش نیامده: The Painted Veil محصول سال 2006 با بازی همین نوآمی واتس، فیلمی بر اساس داستانِ کوتاهی از سمرست موآم. آنقدر این فیلم را دوست دارم، که حقش یک پست مجزا برای خودش باشد، و آن‎جا در موردش خواهم نوشت و درباره‎ی دلایلم برای دوست داشتنِ آن. ولی شما، اگر ندیده‎ایدش، زودتر تماشایش کنید.

مایک شاینر، بازیگر مشهور تئاتری هست که به دنبالِ حادثه‎ای که یک شب مانده به پیش‎نمایش تئاترِ «وقتی از عشق حرف می‎زنیم، از چه حرف می‎زنیم» که ریگن تامسون (مثل خودِ مایکل کیتون)، یک هنرپیشه‎ی معروفِ فیلم‎های ابرقهرمانی دو دهه قبل (ریگن تامسون ـ Birdman، مایکل کیتون ـ Batman)، آن را براساس داستانِ کوتاهی از ریموند کارور نوشته، و کارگردانی و نقش اول آن را بر عهده دارد و قرار است آن را توی برادوی به صحنه ببرد، برای یکی از هنرپیشه‎های آن پیش می‎آید، به این تئاتر اضافه می‎شود. کاری که کاملا مال خود ریگن است. برای اثبات خودش و به دست آوردن اعتبار و قدر و هر آن‎چه که می‎خواهد، برای خودش، خودش، خودش، و دخترش سم (اما استون) که تازه از بازپروری بازگشته و هنوز هم، دست از مصرف مواد برنداشته است. ریگن تامسون، البته شخصیت اصلی فیلم است.

 

 

 

Birdman یا The Unexpected Virtue of Ignorance، که من بیشتر دوست دارم این  Ignorance را مانند مترجم نسخه‎ی زیرنویسی که داشتم، بی‎تجربگی ترجمه کنم تا جهالت، ترکیبی از فانتزی، سورئال، درام، هجو، فلسفه، کمدی‎ای تلخ و همین‎طور، فیلم‎های ابرقهرمانی است. البته تلخی این فیلم، برای من، از همه‎ی جنبه‎های فیلم پررنگ‎تر بود. تلخیِ از دست رفتن، از دست دادن، نادیده گرفته شدن، هدر رفتن، به آن‎چه که فکر می‎کنی حق توست نرسیدن. تلخیِ خود را برتر از آن‎چه که واقعا هستی دیدن. تلخی قدرناشناخته ماندن، فراموش شدن، شکست، رودست خوردن، تحقیر شدن، دوست داشته نشدن، قدر ندیدن. تلخی عقب ماندن از زمانه. تلخیِ مقاومت در برابر زمانه‎ای که با زمانه‎ی تو فرق دارد. تلخی مقاومت در برابر مظاهر تکنولوژی و رسانه‎های جمعی و شبکه‎های اجتماعی و شکست خوردن در برابر هجوم آن‎ها. تلخی فراموش شدن به خاطر این مقاومت. تلخی از دست رفتنِ... تلخیِ یک کابوس بی‎پایان. تلخیِ...

تا چند خط دیگر هم می‎توانم لیست کنم احساساتِ تلخ این فیلم را.

تلخی‎های قابل درک. تلخی‎هایی که خیلی از ما، حداقل یکی دو موردش را، تازه اگر خوش‎شانس‎تر بوده باشیم، در طول زندگی‎مان حس کرده‎ایم.

تلخی‎ای که زیر سایه‎ی جنبه‎ی فانتزی فیلم، کم‎رنگ که نه، تلطیف شده است.

راستی یک نفر به من بگوید چرا این فیلم نامزد جایزه‎ی بهترین فیلم «کمدی و موزیکال» گلدن گلاب شده بود؟!

*

ـ منو ببین. می‎دونی من همیشه آرزو داشتم که یک بازیگر برادوی باشم. از موقعی که بچه بودم آرزو داشتم. حالا اینجام و... من یه بازیگربرادوی نیستم. فقط یه بچه‎ی کوچولوام... و هی منتظر یه نفرم که بهم بگه، تو موفق شدی.

 

*

ریگن تامسون، مایک شاینر، همسر سابقِ تامسون، سم، لارا (آندریا رایزبورو) معشوقه‎ی ریگن، لزلی (نوآمی واتس) ... هر کدام تلخی خودشان را دارند و در طول فیلم، با بخشی از قصه‎ی تلخ هر کدام، آشنا می‎شویم. بدون پرگویی. بدون این‎که مستقیم قصه بگوید. با یکی دو جمله، با یکی دو گفتگوی کوتاه، وسطِ دعوا، قصه‎شان گفته می‎شود.

 

*

ـ چرا ما طلاق گرفتیم؟

ـ چون تو به سمتم چاقو پرت کردی و یه ساعت بعدش داشتی بهم می‎گفتی دوستم داری. چون که من اون نمایش کمدی مزخرفت رو با «گلدی هاون» دوست نداشتم، دلیل نمی‎شه که عاشقت نبودم. تو همیشه همین‎جوری هستی. عشق رو با تحسین اشتباه میگیری.

*

کل فیلم، به جز ابتدا و انتهای آن، با تکنیک کات نامرئی (Invisible cut)، شبیه یک پلان ـ سکانس طولانی و بی‎وقفه و جنون‎آمیز به نظر می‎رسد که همین، به مانندِ کابوس بودنِ فیلم دامن زده. البته کابوسی جنون‎آمیز برای ریگن تامسون که در طول فیلم، لحظه به لحظه، از وجودش کاهیده می‎شود تا جایی که او را می‎رساند به پرده‎ی آخرِ نمایش در شب افتتاحیه.

فیلمی که بر خلافِ ریتم تند و به هم پیوسته و بدون توقفش، آرام آرام جلو آمد و در عرض مدت کوتاهی، وقتی که هیچ رقیب قدری برای Boyhood تصور نمی‎شد، به سرعت جای آن را گرفت و جوایز اصلی اسکار 2015 را (بهترین فیلم، بهترین کارگردان و همین‎طور بهترین فیلم‎برداری برای امانوئل لوبزکی که سال قبل برای جاذبه هم همین جایزه را برده بود) مال خودش کرد.

بازیگران فیلم، همه‎شان، خیلی خوب هستند. حتا باید اعتراف کنم، اما استونش هم با وجودِ همه‎ی دافعه‎ای که برای من دارد، خوب بود!

*

شاید تلخ‎ترین حرفِ فیلم و چه بسا مهم‎ترین جمله‎اش را، سم، دختر ریگن، وسط دعوا به زبان آورد:

تو آدم مهمی نیستی... بهش عادت کن!

 

*

فکر می‎کنم، از بین خواننده‎های این وبلاگ، من، آخرین نفری باشم که فیلم را تماشا کردم. و برای فیلمی که همین دو ماه پیش اسکار را برد، توصیه به تماشا کردن، لزومی نداشته باشد. ولی مهم، حرف زدن‎مان هست دیگر. در موردش حرف بزنیم.

فیلم را دوست داشتم. فیلم، با وجود جنبه‎های فانتزی‎اش، با وجود بسیار دور بودن از فضا و زندگی ما (اکثر لحظات فیلم پشت صحنه و روی صحنه‎ی تئاتر برادوی می‎گذشت)، انگار، خیلی خیلی نزدیک بود. آدم‎های فیلم، دردهایشان، احساساتشان، برای من زیادی قابل درک بود. زیادی آشنا.

فیلم، هیچ ربطی به اسم سرشار از دافعه‎اش ندارد. Birdman، اگر شما را حتا یک لحظه به یاد یک فیلم ابرقهرمانی انداخت، باورش نکنید. فیلم، از قهرمانی و دنیایش کاملا به دور است. سرشار از آدم‎هایی که سرشارند از شکست. از ناکامی. از دریغ و افسوس. آدم‎های فیلم، لااقل برای من، زیادی قابل باور بودند.

 

*

- تا کنون آن‎چه که از زندگی می‎خواستی، گرفته‎ای؟

- گرفته‎ام.

- و چه می‎خواستی؟

ـ که خودم را محبوب بنامم. که خودم را روی زمین، محبوب حس کنم.

(ریموند کارور، تیتراژ ابتدایی فیلم)

 

+ وقتی از عشق حرف می‎زنیم، از چی حرف می‎زنیمِ ریموند کارور را هم، بخوانید.

 

 + راستی، اسفند، وبلاگ، یک‎ساله شد.

The Shawshank Redemption

* این یادداشت جمعه، یکم اسفند‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

این بار آسان و واقعی لذت ببرید.

حتا اگر قرار نبود امشب (در واقع 2 اسفند، 1 بامداد) تلویزیون باز این فیلم را پخش کند که سال‎هاست در فهرست محبوب‎ترین فیلم‎های IMDB اول است یا دوم، باز هم بالاخره این فیلم به این‎جا راه پیدا می‎کرد.

این فیلم در زمان پخشش یکی از قدرناشناخته‎ترین فیلم‎های تاریخ سینما بود که حتا شکست هم خورد، و بعد، تازه کشف شد و محبوب شد.

تماشای این فیلم، اگر تا آخرش با دقت تماشایش کنید، یک لذت فوق‎العاده هست. از آن آخرهای واقعا، واقعا، حال خوب کن دارد.

اگر، حتا فیلم‎های درباره‎ی زندان و محیط زندان را دوست ندارید، مطمئن باشید که این فیلم را دوست خواهید داشت.

این فیلم، اصلا، فیلمی درباره‎ی «امید» است!

حتما، حتما، حتما، امشب تماشایش کنید. (این از آن فیلم‎ها نیست که به خاطر پخش از تلویزیون، خیلی از آن کم کرده باشند.)

به لیست هنرپیشه‎هایش هم نگاه نکنید. شک نکنید که مثلا تیم رابینز، بعد از این فیلم، جزو محبوب‎هایتان خواهد شد.

این یک پست هول هولکی‎ست، به مناسبت پخش امشب این فیلم از شبکه اول. بعد، در ادامه‎ی همین پست، درباره‎ی این فیلم فوق‎العاده‎ی فرانک دارابونت خواهم نوشت.

آن‎هایی که قبلا تماشایش هم کرده‎اند، می‎دانند که تماشای دوباره و چندباره‎اش هم، لذت‎بخش است.

 

 

 

فیلم محصول سال 1994 است و فرانک دارابونت آن را بر اساس داستان کوتاهی از استفن کینگ با نام «ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک» ساخته است. تیم رابینز و مورگان فریمن، هنرپیشه‎های اصلی آن هستند.

 

حتما تماشایش کنید.

In July - Im Juli

 

* این یادداشت جمعه، هفدهم بهمن‎ماه 1393 در لذتهای پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

 

اگر ور غرغروی ایرادگیر ذهن من بین 3 تا 5 نیمه‎شب نرفته بود بخوابد، اگر بعد از تماشای Gone Girl نمی‎نشستم به تماشای این فیلم، اگر ذهنم آمادگی تحمل یک فیلم سرخوش و سرحال را نداشت، شاید، این فیلم را دوست نمی‎داشتم. البته شاید باز هم دوستش می‎داشتم!

یک فیلم پر از اشکالات روایی و... (از آن‎ها که هر جا که لازم داشته، آدم‎ها و اتفاقات وسط زمین و آسمان سر رسیده‎اند یا...) ولی سرخوش و سرحال. پر از موسیقی و...

In July به آلمانی Im Juli از آن فیلم‎های جاده‎ای فانتزی سرخوش که همه‎ی اتفاقات و مصیبت‎های ممکن بر سر شخصیت اصلی قصه می‎بارند، و زمین و آسمان، هر جا که لازم است، به کمکش می‎شتابند، تا بالاخره چشمش باز شود و از به دنبال سراب رفتن دست بردارد و آن کسی را که همراهش هست ببیند. آن کسی را که باید، دوست بدارد.

 

 

 

اصلا، فکر این‎که این فیلم را فاتح آکین ساخته، یک کمی سخت هست. به نظر زنگ تفریح می‎آید! دومین فیلم اوست که در سن بیست و هفت سالگی آن را ساخته. شوخ و شنگ و پر از فانتزی! اصلا انگار مخصوصا دز فانتزی و شوخی بودنش را هم پررنگ کرده که نشان دهد جدی نیست. صحنه‎ی تعقیب و گریز و فرار دانیل با اتوبوس لونا از برابر پلیس‎ها، یا صحنه‎ی ازدواج صوری لب مرز، یا اصلا صحنه‎ای که نامزد ملک به پلیس‎ها اطلاع می‎دهد که جنازه متعلق به عمویش هست و اگر توی یک فیلم دیگر بود، عکس‎العمل پلیس‎ها شوخی و بازی به نظر می‎رسید و...

البته فیلم سال 2000 ساخته شده، قبل از Head-On و تازه آقای هنرپیشه‎ی اصلی Head-On توی این فیلم یک نقش خیلی فرعی دو سه دقیقه‎ای هم دارد. البته خود فاتح آکین هم بیکار ننشسته و نقش پلیس لب مرز رومانی را که شاهد ازدواج صوری دانیل و ژولی‎ست و آخرش اتوبوس‎شان را (که آن هم مال لونا‎ست) به عنوان کادوی ازدواج، برای خودش برمی‎دارد، هم بازی می‎کند. تازه برادرش هم نقش یک پلیس لب مرز ترکیه را بازی می‎کند!

دانیل، یک دانشجوی دانش‎سرا، اهل هامبورگ است که در حال گذراندن دوره‎ی کارآموزی برای آموزگاری هم هست. یک «چلمن» به تمام معنا! که حتا دانش‎آموزان کلاسش هم جدی‎اش نمی‎گیرند. هیچ‎کس جدی‎اش نمی‎گیرد. هیچ چیزی هم از لذت‎های زندگی نمی‎داند. زندگی‎اش در درس خواندن و حرفه‎ی آینده‎اش خلاصه شده. احتمالا این‎که چنین آدمی، چشم ژولی، دخترک کولی فروشنده (در واقع ما هیچ چیزی از دختر نمی‎دانیم. جز این‎که فروشنده است و به نظر می‏‎آید خانواده‎ای هم ندارد و هر جا که سرنوشت او را ببرد خواهد رفت، با آن فلسفه که چند بار توی فیلم هم دنبالش کرد که به هر جا که اولین ماشینی که ایستاد او را ببرد، می‎رود!، که اسم فیلم هم انگار پهلو به نام او هم می‎زند) را می‎گیرد، بزرگ‎ترین شانس زندگی اوست! حتا دوست ژولی هم بعد از اولین باری که ژولی بالاخره با پسرک حرف می‎زند و به او انگشتر شانسش را می‏فروشد و متقاعدش می‎کند که عشق زندگی‎اش دختری‌ست که نشان خورشیدی شبیه نشان روی انگشتر را با خود دارد، با تعجب از او می‎پرسد: این چی بود؟! چه چیزی دارد که چشم تو را گرفته؟!

اشتباه روزگار و چند دقیقه دیر رسیدنِ ژولی باعث می‎شود که دانیل دختر اشتباه، ملک، را پیدا کند و آن‏قدر افسانه را باور کند که به خاطر رسیدن به او، قدم در راه طولانی و پر پیچ خمی بگذارد که فیلم 93 دقیقه‎ای را شکل می‎دهد؛ از هامبورگ به استامبول تا او را سر روز و ساعت مقرر زیر پل ملاقات کند.

ژولی، با آن موهای ریزبافت و صورت خوش‎فرم و لبخندهای سرحال و عشق مصممش، از سر اتفاق همراه دانیل می‎شود و...

فیلم پیشنهاد خوبی‎ست برای لحظات فراغت. وقت‎هایی که ور غرغروی ایرادگیر ذهنتان هم به مرخصی رفته است! گاهی کمدی‎ست، گاهی حادثه‎ای، گاهی رمانتیک، گاهی، آن‎جاهایی که دلت برای ژولی‎ای که همراه دانیل است و شاهد عشق وزیدن او به دختری دیگر، یا جایی که دانیل با او دعوا می‎کند و همه‎ی تقصیرها را به گردن او می‎اندازد، یا اول از همه، جایی که دانیل به او می‎گوید، این‎که پول کافی برای سفر دریایی ندارد، مشکل خودش است، ناراحت‎کننده (فقط برای چند ثانیه البته) و بیشتر از همه، فانتزی! و البته دلنشین.

از آن‎جا که فاتح آکین ترک‎تبار است، جای جای فیلم پر است از ترک‎تبارها!

فیلم انگار آدم بد هم ندارد. تقریبا همه‎ی آدم‎های فیلم، حتا دزدهایش هم، خوب و به وقتش کمک‎دهنده‎ هستند.

فیلم را کمابیش دوست داشتم. حتا شاید دلم برایش تنگ هم شود. یک جاهایی، من را به یاد دختری روی پل انداخت. البته فقط یک جاهایی. شاید به خاطر جاده‎ای بودن هر دو فیلم. وگرنه که...

محصول 2000 آلمان هست و بازیگران اصلی‎اش، موریتز بلیبترو، کریستین پائول هستند.

دیالوگ ویژه: یادداشت نکردم!

یک جا غریبه‎ای که توی ساحل هامبورگ به دانیل و ملک دو بطری آبجو هدیه‎ می‎دهد می‎گوید: بیشتر چیزهای خوب دنیا مجانی‎اند.

 

صحنه‎ی ویژه:

جایی که دانیل برای فریب ژولی و متقاعد کردنش برای پریدن از رود کم‎عرضی که به نظرش مرز می‎آید، روی زمین مثلا محاسبات فیزیکی می‎کند، و ژولی مدام می‎گوید بیچاره شاگردهات، و نتیجه‎اش و بعد، مواجه شدن با دانوب، مرز واقعی!

 

+ فهمیه، فیلم را با تورنت دانلود کردم. برخلاف تصورم زیرنویس فارسی هم داشت.

 

 

Mary & Max

* این یادداشت یکشنبه، دوازدهم بهمن‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

گفته بودم که فیلم‎های قبلا دیده‎شده، کتاب‎های قبلا خوانده‎شده، لذت‎های قبلا تجربه‎شده، نیازمند یک تلنگر، یک اتفاق‎اند تا پای‎شان برسد به این‎جا. وگرنه که می‎شود پشت سر هم و بی‎وقفه لذت نام برد و به این‎جا اضافه کرد. بی هیچ مکث و تاملی.

 

این یکی، دیشب، وسط کتابخانه‎ام، سر برآورد. (یک سری از فیلم‎هایم که قرار است آن‎ها را به کسی بدهم، یا تازه از کسی پس گرفته‎ام، چند روزی، چند وقتی جلوی کتاب‎های طبقه‎ی وسط کتابخانه‎ام می‎مانند)

...انیمیشن خمیری فوق‎العاده‎ی آدام الیوت.

 

 

 

داستانِ دوستیِ عجیب و غریب و پر از تلخی و نجات‎دهنده‎ی مری هشت ساله از استرالیا و مکس چهل و چهارساله از آمریکا. دوستی‎ای که از یک نامه سربرمی‎آورد، در طول سال‎ها، با نامه ادامه پیدا می‎کند و سرانجام با نامه به پایان می‎رسد.

راستی به پایان می‎رسد؟

فیلم پر از تلخی‎ و تنهایی‎ست. تلخی و تنهایی‎ای که این دوستی را از فراز اقیانوس‎ها شکل می‎دهد و مثل یک نیاز ادامه می‎دهد ولی...

آن‎قدر خوب است، آن‎قدر شگفت‎آور است که می‎تواند در این‎جا، در لذت‎های پراکنده توصیه شود.

یک جور تلخیِ شیرین...

شک نکنید که لذت خواهید بود. از تماشایش، از تماشای لحظه به لحظه‎اش، شگفت‎زده خواهید شد. از فلسفه‎ی پنهانش. از آدم‎شناسی و روانشناسی حرفه‎ای‎اش...

انیمیشن خمیریِ استاپ موشنی در ستایش دوستی. مرثیه‎ای برای تنهایی.

*

ـ افسانه‎ی 1900 را سال‎ها قبل وقتی تلویزیون نشانش داد دیده بودم و آن‎قدر دوستش نداشتم که دنبالش بگردم و دوباره تماشایش کنم.

_ خشکسالی و دروغ را هم روی صحنه‎ و هم نسخه‎ی دی‎وی‎دی تماشا کرده بودم و دوستش داشتم و آن‎قدر فاصله افتاده بود که نوشتن از آن آسان نبود. مثل همین نوشتن در مورد مری و مکس که فقط یک یادآوری دور است.

ـ وقتی Her را دیدم، قرار بود در موردش بنویسم و آن‎قدر ننوشتم که از دهان افتاد. اما... یک ترس توی ذهنم پررنگ است، از مسیری که در آن پیش می‎رویم.

ـ قرار بود در مورد سال بلوا بنویسم. خیلی زیاد. باز هم، همان. اولین رمان معروفی که خوانده‎ام

ـ قرار بود برای چندمین بار (؟) باغ‎های کندلوس را تماشا کنم و در موردش بنویسم. فرصتش پیش نیامد.

ـ در مورد غرور و تعصب، شماها آن‎قدر خوب نوشتید که حرفی برای من باقی نماند.

_ سه رنگ کیشلوفسکی را دوباره تماشا کردم. آبی را خیلی سال قبل، روی وی‎اچ‎اس دیده بودم (انگار یک قرن پیش بود زندگی همراه وی‎اچ‎اس‎ها!) و تماشای قرمز و سفید به همین سال‎های اخیر برمی‎گشت. تماشای پشت سر هم این سه فیلم، بیش از همه‎چیز موسیقی معرکه‎ی آن‎ها را به چشم من آورد. در مورد قرمز و سفید نه زیاد، ولی در مورد آبی (که به نظرم با فاصله‎ی زیاد بهترین فیلم این سه‎گانه است، حتا با این‎که ژولیت بینوش دارد! (لطفا اجازه ندهید نظرم در مورد او را این‎جا بنویسم!)) حرف‎های زیادی داشتم که به سرنوشت همان حرف‎های قبلی مبتلا شد.

ـ قبل از دوباره‎بینی سه‎گانه، زندگی دوگانه‎ی ورونیکا را، برای اولین بار دیدم. محشر! چقدر دوستش داشتم و چقدر، چقدر، چقدر دلم می‎خواست در موردش بنویسم. حیف. دیر شد. شاید باز تماشایش کردم و این‎بار بلافاصله، قبل از فاصله افتادن، نوشتم.

ـ تنها عاشقان زنده می‎مانند را همین چند روز پیش تماشا کردم و در موردش، «حتما» خواهم نوشت.

ـ The Reader را همان سالی که کیت وینسلت به خاطرش اسکار گرفت، دیده بودم، و علی‎رغم حضور رالف فاینس، دوستش نداشتم. هر چند... غافلگیری‎هایی داشت که به خاطر آن‎ها، یک بار دیدنش خوب بود.

در مورد کیت وینسلت هم... نه به شدت ژولیت بینوش، ولی کلا نگذارید اظهارنظر کنم!

_ دلم می‎خواهد In July فاتح آکین را تماشا کنم، ولی هیچ‎جا پیدایش نمی‎کنم! چرا بیشتر آدم‎ها اسمش را هم نشنیده‎اند؟! حتا آقای همکار که کلکسیون بی‎انتهایی از فیلم دارد!

 

*

لذت‎های این‎جا که محدود به فیلم و کتاب نیست. بعد از دوری‎ای بیش از یک سال، دوباره این سایت را پیدا کردم و حالا، گاهی به آن سرک می‎کشم. شما هم، اگر سینما را دوست دارید، به خصوص اگر دل‎نوشته‎های سینمایی را دوست دارید، بروید و چرخی توی این سایت بزنید. گوشه و کناری دارد که حتما در آن جایزه‎هایی مختص خودتان پیدا خواهید کرد.

خودتان کشفش کنید.

پردهی سینما


فقط عاشقان زنده می‎مانند

 

* این یادداشت شنبه، بیستم دی‎ماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

یک لیست بلندبالا، خیلی بلند بالا، دارم از فیلمهایی که دوست دارم تماشا کنم. یک لیست بلندبالاتر از فیلمهایی که دوست دارم دوباره یا چند باره تماشایشان کنم.

یک لیست بلند بالا هم، از فیلمهایی که اصلا مال اینجا هستند...

وسط راه، گاهی یک دفعه، یک فیلم سر و کلهاش، پیدا میشود و وسوسهی دیدنش رهایم نمیکند.

اکثر اوقات مربوط به لیست اول، گاهی متعلق به لیست دوم.

گاهی انگار بدجوری متعلق به لیست سوم!

*

اینبار، از طرف ما، همگی دعوتیم به تماشای فیلمِ Only Lovers Left Alive. فیلمی از جیم جارموش (یادم باشد یک بار پای مرد مردهی جارموش را هم به اینجا بکشانم (اگر بدانید چقدر زیادند فیلمها و کتابهایی که دوست داریم به اینجا بیاوریمشان، که باید اینجا باشند... وسطِ وسطِ لذتها))، محصول سال 2013 آلمان و انگلستان با بازیِ تام هیدلستون، تیلدا سوئینتن، جان هارت و...

تا اواخر بهمن قرار ما باشد، برای تماشای «تنها عاشقان زنده می‏مانند».

این فیلم را ندیدهام، ولی از حالا، به خودم وعدهی لذتی بهیادماندنی را دادهام... گاهی باید به حسها اعتماد کرد... هر چند خیلی وقتها، ناامیدت میکنند همین احساسات!

امیدوارم که تماشایش را دوست داشته باشیم.

 

 

 

برای خلاصه هم، پژمان الماسینیا (شاعری که شعرهایش را دوست دارم و چند وقتیست که نوشتههای سینماییاش را هم کشف کردهام) در مورد این فیلم نوشته:

«فقط عاشقان زنده می‌مانند، درباره‌ی یک زوج خون‌آشام قرن پانزدهمی به‌اسم آدام و ایو - همان آدم و حوای خودمان - است. دو خون‌آشام متشخص، آداب‌دان و خوددار که حتی‌الامکان نمی‌خواهند برای زنده ماندن به هیچ‌کسی صدمه بزنند و در برابر تأمین خون مورد نیازشان از بیمارستان‌ها، مبالغ هنگفتی پول پرداخت می‌کنند! دو دلداده‌ی کهن در دو قاره‌ی دور از هم، آدام ساکن دیترویت (آمریکا) است و ایو در طنجه (مراکش) اقامت دارد. آدام و ایو قرن‌هاست زن و شوهرند اما طوری عاشقانه کنار یکدیگر قدم برمی‌دارند که دلدادگی‌شان از دو جوان تازه‌سال هم پرشورتر به‌نظر می‌رسد. رابطه‌ی آدام و ایو آن‌قدر عاشقانه و احترام‌آمیز است که حتی می‌تواند توسط مشاورین خانواده به‌عنوان سرمشق عاشقانه زیستن مطرح شود!

آدام یک نوازنده، آهنگساز تراز اول، خوره‌ی به‌تمام‌معنای موسیقی و صاحب کلکسیونی ارزشمند از گیتارهای الکتریک است؛ هنرمندی نابغه، حساس، رُمانتیک، منزوی و تا حدی خودویرانگر که گویا آن‌قدر از خرابی‌های جهان امروز و از دست رفتن شکوه و جلال گذشته به تنگ آمده که گاهی به خودکشی هم فکر می‌کند.

ایو اما باتجربه‌تر، گویی که قرن‌ها بیش‌تر از آدام عمر کرده و جنس بشر را بهتر شناخته، ایو تنها کسی است که می‌تواند همسر باوفایش را آرام کند؛ برای همین به دیدنش می‌رود. زمانی که ایو برای دیدار آدام قصد دارد عازم دیترویت شود، در چمدانش فقط و فقط کتاب می‌گذارد. او طوری پرشور صفحات و کلمات کتاب‌ها را لمس می‌کند که پی می‌بریم ایو هم بدون شک، یک خوره‌ی کتاب و دیوانه‌ی ادبیات است. البته ایو از میان باقی هنرها، به رقص هم علاقه‌ دارد. ایو بیش‌تر هنرشناسی قابل است تا یک هنرمند...» (+)

 

و از این سخت‎تر هم مگر هست

* این یادداشت پنج‎شنبه، چهارم دی‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.


به خاطرِ پیشنهادی برای شب یلدا می‎خواستم حتما پست بگذارم. حتا به سراغِ اولین فیلمی که نمی‎دانم به چه دلیلی از همان وقت که به پیشنهاد شب یلدا فکر کردم، به گوشه‎ی ذهنم چسبیده بود، رفتم. البته اصلا فرصت نشد که حتا نگاهی به آن بیندازم. شب یلدا هم وسط همه‎ی شلوغی‎ها گذشت و نشد از فیلم زیبای بیمار انگلیسی (The Engilish Patient) بنویسم. و همان‎وقت که به آن فکر می‎کردم، یادم بود که اگر نوشتم برای‎تان بنویسم که رالف فاینس، سال‎هاست، شاید از همان اولین باری که توی دوره‎ی دبیرستان همین فیلم را دیده بودم، (آن هم نسخه‎ی دوبله‎شده‎ی مجاز داخلی‎اش را، و البته از وقتی که بار دوم، نسخه‎ی اصلی را دیدم، مدام از خودم می‎پرسم یعنی آن نسخه‎ی مجازی که اولین تماشای من از این فیلم بود، «چی» بوده!) شده است یکی از محبوب‎ترین هنرپیشه‎ها برای من. شمایلی از یک مرد عاشق تلخ با آن نگاه‎های...

قهرمان عشق‎های تلخ... و حسرت‎بار...

بعد، یادم آمد که قرار بوده جایی دیگر، از هنرپیشه‎ی دیگری بنویسم و بعد ذهنم رفت به طرف یکی از مشهورترین فیلم‎های رایان گاسلینگ و دلم خواست برای شما از Drive بنویسم و آن عشق سرشار از سکوت و لب فرو بستنش...

آن یکی هم نشد. شاید چون سخت است با این همه فاصله از فیلمی نوشتن. شما اما هر دوی این فیلم‎ها را تماشا کنید اگر قبلا تماشایشان نکرده‎اید. شاید یک روز، ما هم درباره‎شان نوشتیم و شدند یکی از پیشنهادات این‎جا. یک بار که دوباره تماشایشان کردیم.

*

امروز به خودم مرخصی دادم. کمی خوابیدم. قدم زدم. دورهمی دوستانه‎ی ملو داشتیم و وسطش دنبالِ فیلمی گشتیم که به خاطرِ حضور عناصر ذکور، مطمئن باشیم مشکل منکراتی نداشته باشد! و از آن‎جا که آقای هیچکاک، توی بدنام‎اش و من فکر می‎کنم توی همین سرگیجه (Vertigo) هم، به خاطر مشکلات نظارتی، که اجازه‎ی نمایش بوسه‎ی بیشتر از چند ثانیه را توی فیلم‎ها، نمی‎داده، مجبور شده با چند برداشت پشت سر هم، همه‎ی ناظران را بپیچاند، این شاید بهترین پیشنهاد بود. مهم هم نبود که همه‎مان قبلا تماشایش کرده بودیم. و بعضی‎هایمان حتا چندین بار. بعضی فیلم‎ها را هر چند بار هم که تماشا کرد، می‎توان با دیدی نو نشست به تماشایی دوباره و بعدش هم می‎توان مدت‎ها در موردش حرف زد.

سرگیجه‎ی هیچکاک یکی از همین فیلم‎هاست. مخصوصا اگر با کسانی تماشایش کنی که اهلش باشند و بعد بنشینی به گفتگو...

سرگیجه را می‎توان بارها و بارها دید و هر بار از لایه‎های آن عبور کرد و هر بار چیزی تازه دید. داستان عشقی پیچیده در سرگیجه و توهم.

اصلا، صادق هدایت هر چه در بوف کورش در مورد زن اثیری‎اش نوشت، در مقابل زنِ اثیری‎ای که هیچکاک توی سینما ساخت ـ و از این سخت‎تر هم مگر هست ـ، کم می‎آورد. (البته بگویم که من، بوف کور را دوست ندارم.)

زن اثیری یعنی مادلنِ سرگیجه.

دل باختنِ به زنِ اثیری یعنی آن جوری که اسکاتیِ سرگیجه، دلباخته و سرگشته‎ی زنِ اثیری می‎شود.

 

اگر فیلم را ندیده‎اید، و قصد تماشایش را به همین زودی‎ها دارید، ادامه را نخوانید. اصلا نخوانید.

 

و تلخی، و شاید طنز تلخ ماجرا وقتی است که می‎فهمیم این زنِ اثیری، یک نقش بوده. یک بازی.

اسکاتی عاشق زنی بوده که نبوده. اسکاتی سرگشته و دلباخته و عزادار زنی بوده که اصلا وجود نداشته... که بعد مرده باشد. همه‎اش یک نقش بوده. عشق به مخلوقِ آدمی دیگر. که حتا وقتی که خودِ واقعی آن آدم، عاری از آن نقش پیدایش می‎شود...

سرگیجه، حکایت اسکاتی است. یک بازرس پلیس که به خاطر ترس از ارتفاع و سرگیجه‎هایش، ناخواسته باعث مرگ یک افسر پلیس دیگر می‎شود و به همین خاطر کارش را رها می‎کند.

عذاب وجدان؟ دارد. ولی نه آن‎قدر که خودش را خیلی ناراحت کند. نقشه‎هایی تازه دارد تا وقتی که دوستی از ایامِ دورِ تحصیل به سراغش می‎آید و او را وارد بازی‎ای می‎کند که حتا تا آخرِ آخر، تا وقتی که از بازی خارج می‎شود هم، متوجه بازی بودنِ آن نمی‎شود. آن هم یک بازرس سابقِ پلیس. شاید همان دلباختگی چشمش را بست. جلوی دیدنش را گرفت.

دقایق زیادی از فیلم به تعقیب مادلن می‎گذرد. اسکاتی فقط می‎رود و مادلن را تماشا می‎کند. تماشا می‎کند و برداشت می‎کند. همان نقشی که از او، به عنوان یک کارآگاه انتظار می‎رود و کشف می‎کند. مشکل از وقتی شروع می‎شود که اسکاتی از نقشش بیرون می‎آید و به مادلن دل می‎بازد. آن وقت است که چشمش هم بسته می‎شود و حتا متوجه اشارات مادلن هم نمی‎شود. آنجا که به صراحت می‎گوید باید برود و دیگر دیر شده است و نباید این‎طور می‎شد و باید کاری انجام دهد.

و قبل از اتمام نقشش به او می‎گوید:

ـ باور داری که من عاشقتم؟ و اگه منو از دست دادی، حداقل می‎دونستی که من دوستت داشتم و می‎خواستم همیشه عاشقت باشم؟

موضوع این است که حتا هنرپیشه هم، وسط بازی‎اش خطا می‎کند. وسط بازی نباید دل باخت.

جودی، دل می‎بازد و همین باعث ویرانی‎اش می‎شود.

و سخت‌‎ترین لحظه برای اسکاتی نه لحظه‎ی مرگ مادلن، که لحظه‎ایست که می‎فهمد به یک فریب دل باخته بوده. به کسی که اصلا وجود نداشته. به مخلوق مردی دیگر.

که به قول آن دوست مذکرمان، اصلا به این دلیل به او دل باخته بوده که مال دیگری بوده. مال مردی که همیشه، شاید ناخودآگاه، به او غبطه می‎خورده...

«اون ظاهر تو رو درست کرد، شبیه کاری که من کردم؟ اما اون بهتر انجام داد. فقط موها و لباسات رو درست نکرد. همه‎ی رفتار و حرکات و طرز حرف زدنت رو درست کرد.»

او از تو مادلن را ساخت.

«بعدش الستر باهات چکار کرد؟ باهات تمرین کرد که چکار کنی؟ بهت گفت دقیقا چی بگی؟ تو هم شاگرد واقعا خوبی بودی. مگه نه؟ یک شاگرد ممتاز. چرا منو انتخاب کردین؟ چرا من؟»

«تو معشوقه‎اش بودی؟ آره؟ بعدش باهات چکار کرد؟ ولت کرد؟»

حرف آخر را هم اسکاتی با عجز فریاد می‎زند: چقدر عاشقت بودم مادلن!

 

سرگیجه را حتما تماشا کنید. سرگیجه یکی از عاشقانه‎های هیچکاک است. و فیلمی است که سرانجام، دو سال پیش، به حکومت مطلق همشهری کین بر صدر لیست بهترین فیلم‎های سینما در فهرست منتقدان جهان، خاتمه داد.

 

کلی حرف دارم در مورد جودی. شاید بعدها از او هم نوشتم. از او و دلبستگی‎ای که به ویرانی کشاندش.

و از میج...

 

*

 


ـ جایی که من به دنیا اومدم، و جایی که مردم. برای تو یه لحظه بیشتر نبود. تو حتا متوجه نشدی.

 

 

ـ جای خاصی می‎رین؟

ـ می‎خوام همین‎جوری پرسه بزنم.

ـ منم همین کار رو می‎خوام بکنم.

ـ یادم رفته بود. شما گفته بودین شغل‎تون پرسه زدنه. مگه نه؟

ـ به نظرت حیف نیست هر دوتای ما...

ـ جدا از هم پرسه بزنیم؟

ـ آره.

ـ آدم تنهایی فقط پرسه می‎زنه. دو نفر همیشه یه جایی می‎رن.

ـ همیشه هم این‎طوری نیست.

 

خداحافظ گری کوپر

* این یادداشت پنج‎شنبه، ششم آذر‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

آن‎هایی که من را می‎شناسند، احتمالا می‎دانند که خداحافظ گری کوپر، یکی از محبوب‎ترین کتاب‎های زندگی‎ام هست. این را کسی می‎گوید که از چهارسالگی رمان می‎شنیده و از هفت‎سالگی می‎خوانده و تا هجده‎سالگی تعداد زیادی از رمان‎های کلاسیک ادبیات جهانِ به فارسی ترجمه‎شده تا آن زمان و تعداد زیادی رمان غیرکلاسیک دیگر را خوانده بوده.

این را کسی می‎گوید که لیدی ال و زندگی در پیش رو، به نظرش آنقدر معمولی آمده بودند، از خواندن‎شان آن‎قدر توی ذوقش خورده بود، که اگر یک اتفاق باعث نمی‎شد، کلا قید رومن گاری خوانی را می‎زد. (رومن گاری، امیل آژار یا هر نام دیگری که بر روی خودش گذاشته باشد!)

اتفاق، اتفاق فرخنده‎ای بود! (فرخنده از آن لغت‎هاست که احتمالا برای اولین بار توی زندگی‎ام به کارش برده‎ام!)

تا این حد که، تعداد «خداحافظ گری کوپر»هایی که تا به حال هدیه داده‎ام، از دستم خارج شده است و حجم توصیه‎هایی که به خواندنِ این کتاب کرده‎ام هم!

پس طبیعی‎ست که این کتاب یک روز سر از این‎جا در بیاورد. چه زمانی بهتر از حالا، وسط این شلوغی‎ها... وسطِ این کم‎خوابی‎ها... وسطِ این فرمول‎ها و روابط و...

چه زمانی بهتر از حالا، برای یک تنفس کوتاه... نوشتن از کتابی‎که...

خواندنِ این کتاب، لذتِ بی‎نظیری را نصیب من کرد.

البته این سوال همیشه برای من باقی خواهد ماند که آن چند کتابی که توی آن دوره‎ی زمانی خواندم و همه‎شان در لیست تاپ‎های من جا گرفتند زیادی خوب بودند، یا حالِ من آن موقع زیادی مهیای به دل نشستن آن‎ها بوده است... زیادی مهیایِ دل‎چسب خواندنِ کتاب‎ها...

خانواده‎ی تیبو، برادران کارامازوف، خداحافظ گری کوپر، خدای چیزهای کوچک و... (بدون هیچ قصدی برای مقایسه‎ی آن‎ها و ارزش و اعتبارشان) را به فاصله‎ی کوتاهی از یکدیگر خوانده بودم و همه‌شان شدند جزو محبوب‎ترین‎های زندگی من. برادران کارامازوف که نشست در صدر لیستِ ذهنی من...

برادران کارامازوف و خانواده‎ی تیبو، البته به خاطر حجم زیادشان (مجموعه‎ی چهار جلدی خانواده‎ی تیبو، بیشتر از دوهزار و پانصد صفحه دارد و برادران کارامازوف هم احتمالا چیزی حدود نصف این مقدار)، با وجود لذتِ بی‎نظیرشان، نمی‎توانند توصیه‎های مناسبی برای این وبلاگ باشند (هر چند در موردشان حرف که می‎توانیم بزنیم با هم.) خدای چیزهای کوچک هم، با وجود لذتِ بی‌نظیر و شگفت‎زدگی من از کشفش، شاید زیادی برای این وبلاگ تلخ باشد و شاید... (البته توصیه‎ی اکید که می‎توانم کنم به خواندنش؟ و لذت بردن از کشفش، و جلو رفتن در کتاب و برداشتنِ لایه‎های آن تا رسیدن به هسته‎ی مرکزی قصه)... (گفته بودم که خدای آسمان و ریسمان به هم بافتنم؟ البته حتما خودتان تا به حال متوجه شده‎اید!)

 

اما خداحافظ گری کوپر، می‎تواند پیشنهاد بسیار مناسبی برای این‎جا باشد. یک رمانِ نسبتا کوچک، با شروعی طوفانی، آن «بالابالاها»، وسطِ ناکجاآبادطورِ آلپ، و فلسفه‎بافی‎های ذهنی (از دید دانای کل) که تا آخرش دچار تردیدی که زیادی خل و مشنگ هست یا باهوش! (از من بپرسید البته خواهم گفت لنی حتا اگر نابغه هم باشد که نیست، بی‎گمان رگه‎هایی قوی از خل و مشنگ بودن هم با خود دارد!)

بعد از شروعی طوفانی، لنی و دنیایش از ارتفاعات آلپ فرود می‎آیند و به شهر و آدم‎هایی کمی عادی‎تر برخورد می‎کنند. جایی که شاید (که من می‎گویم حتما) لذت ابتدای قصه را نداشته باشد، اما نگاه و حضور لنی، حتا به این دنیای جدی، و حتا به جرم و جنایت، رنگی شوخ و شنگ می‎زند.

خداحافظ گری کوپر را فقط یک بار خوانده‎ام. آن هم در آن سالِ...

نمی‎دانم دلم می‎خواهد یک بار دیگر هم بخوانمش یا ترجیح می‎دهم خاطره‎ی آن لذت بکر بماند، اما، به شدت توصیه می‎کنم به خواندنش. و اگر خوانده‎اید، بیایید با هم در موردش حرف بزنیم.

این رمان درست چهار سال پس از نوشته‎شدنش، توسطِ سروش حبیبی، به فارسی ترجمه شد و شاید در هیچ کجای دنیا به اندازه‎ی ایران محبوب و مشهور نشده باشد

شما را دعوت می‎کنم به دنیای «مغولستان خارجی»، «سرنوشت یونانی» و «مادگاساکار»... به دنیای شوخ و شنگ لنی...

 

* حالا که فکر می‎کنم، دلم می‎خواهد دوباره بخوانمش.

* کتاب پر از جمله و پاراگراف و حتا عبارت است برای نقل کردن، برای این‎جا نوشتن. حیف که وقتش را ندارم. شما بنویسیدشان.

* آشفتگی این پست را، به آشفتگی این روزهایم، ببخشید.

* دلم نمی‎خواهد این‎جا زیادی تعطیل باشد.

 

* ظهر پنج‎شنبه ششم آذر، دانشگاه، وسط انجام دسته‎جمعی پروژه با بچه‎ها


به شیرینی یه حبه قند

* این یادداشت پنج‎شنبه، پانزدهم آبان‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود. (درست یک سال پیش!)

 


درسته که من، فرصتی برای هیچ کاری و هیچ لذت اضافه‎ای ندارم، درسته که دل من لک زده برای فیلم دیدن، یا کتاب خواندنِ با فراغِ بال، غیر از اون ده بیست دقیقه‎ی هر روز، توی راهِ شرکت، ولی، دلم نمی‎خواهد هر بار که به این‎جا سرمی‎زنید، با همان آخرین پستِ قبل مواجه شوید.

این بار، به دلیلِ کمبود وقت، بدون هیچ توضیح اضافه‎ای به شما توصیه می‎کنم، (این توصیه هم، یکی از همان توصیه‎های از قبل مانده هست) اگر جزو آن عده‎ای هستید که هنوز یه حبه قند رضا میرکریمی را تماشا نکرده‎اید، حتما ببینیدش. حتما و اکیدا.

این فیلم، یکی از لذت‎بخش‎ترین، دوست‎داشتنی‎ترین، ملوترین و نایس‎ترین فیلم‎های سینمای ایران هست. باور کنید.

پر از رنگ، طراوت و شور زندگی، پر از عاطفه، پر از خانواده، پر از احساسِ خوبِ با هم بودن، پر از دور همی، پر از حس خوب، پر از نوستالژی، پر از بازگشت به دورانِ کودکی‏، حتا اگر آن فضا هیچ ربطی به دوران کودکی آدم نداشته باشد، پر از...

 

 

 

توی این فیلم، هم جشن هست و هم عزاداری. که حتا مرگ و عزاداری فیلم هم، پر از شور زندگی‎ست.

و عشق...

از آن عشق‎های سرشار از سکوت و پر از نگفتن و پر از اشاره و... پر از نفهمیدن و فهمیدن و پر از انتظار و...

عشقِ نجیب...

 

 

 

تماشای این فیلم را از دست ندهید. و اگر از من می‎شنوید، حتما بیش از یک‎بار تماشایش کنید. بار اول، حتما طول خواهد کشید تا گفتگوها و صداها و اصلا قصه را از بین آن همه شلوغی و لهجه‎هایی که من صلاحیت ندارم که در مورد در آمدن یا نیامدنش اظهارنظر کنم، پیدا کنید. هر چند فیلم در نهایت از شلوغی و جنب و جوش، به آرامش و سکون می‎رسد، آرامش و سکونی زیر چرخش پره‎های پنکه‎ی سقفی، همان‎قدر سکرآور... همان‎قدر تعیین‎کننده...

نه حالا، حتما بعد از عبور از این مرحله، برای بار پنجم (یا ششم) فیلم را تماشا خواهم کرد و در موردش هم خواهم نوشت. در مورد همه‎ی حس‎های خوبی که این فیلم، به وجودم سرازیر کرد.

 

 ***

 

hims عزیز هم درباره‎ی یه حبه قند نوشته: به لطافت گل‌برگ، به صداقت یه عشق پاک، به شیرینی یه حبه قند

 

فرنی و زویی

* این یادداشت جمعه، دوم آبان‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

از آن‎جا که قرار است یک ماهی به درون غار خودم فرو بروم (و البته راه بسیاری‎ست بین قرارهای من و آن‎چه بعد اتفاق خواهد افتاد!) و از آن‎جا که بیش‎تر از یک ماه هست که می‎خواهم در مورد این کتاب بنویسم و هنوز ننوشته‎ام، و از آن‎جا که تجربه ثابت کرده که اگر در مورد چیزی، فیلمی، کتابی، مطلبی، اتفاقی، حرفی، در گرماگرمِ حادثه ننویسم، دیگر هرگز نخواهم نوشت، و گرماگرمِ حادثه‎ی دوباره‎خوانی این کتاب هم سپری شده، ولی، کتاب، لذت‎بخش‎تر از آن است که بخواهم مثل خیلی کتاب‎ها و فیلم‎های دیگری که قرار بود از این‎جا سر دربیاورند، ولی به دلیل فراموشی یا تنبلی من، درنیاوردند، دستش خالی بماند، تا بامدادِ این روزِ دوم آبان، بیدار مانده‎ام تا چند خطی، با چشم‎پوشی از قدرتِ قانونِ گذرِ زمان، در موردش آن بنویسم.

اولین تجربه‎ی سلینجرخوانیِ من برمی‎گردد به ناتوردشت. از ناتوردشت آن‎قدر تعریف شنیده بودم، آن‎قدر بزرگش کرده بودند، آن‎قدر تحسینش کرده بودند، که خواندنش مثل ریختنِ یک سطل آبِ سرد بود، روی آتشِ اشتیاقم. ناتوردشت، اصلا، در حد و اندازه‎های انتظاراتِ من نبود. انتظاراتی که دیگران به وجود آورده بودند. خواندنش خوب بود. دوستش داشتم. ولی، لذتش ماندگار نبود. حتا تا بعد از تمام شدنِ کتاب هم باقی نماند. لذتِ خواندنِ جهان‎بینی و بعضی از تفکرات و حرف‎های هولدن کالفیلد، همان وقتِ خواندن‎شان، به پایان می‎رسید.

سلینجرخوانیِ من، همان‎جا می‎توانست تمام شود، اگر یک اتفاق باعث نمی‎شد فرنی و زویی را بخوانم. اتفاقی که به فالِ نیک گرفتمش.

فرنی و زویی، بر عکس ناتوردشت، سلینجر، این نویسنده‎ی باهوشِ مردم‎گریز و منزوی را برای من، آغاز کرد!

مثل یک عبور بود، از هولدن کالفیلد، به گلس‎های نابغه و باهوش و غریب! یک عبورِ البته لذت‎بخش و فاتحانه.

خانواده‎ی نه نفره‎ی گلس، برای من، با فرنی و زویی، شروع شدند. فرنیِ بیست ساله و زویی بیست و پنج‎ساله، آخرین فرزندانِ خانواده‎ی یهودیِ ایرلندیِ ساکنِ نیویورک، که تمامِ فرزندانش، از همان کودکی، به خاطر هوش و نبوغِ بالایشان، مهمانِ همیشگی مسابقاتِ بچه‎ی حاضر جواب بودند.

سیمور، فرزندِ بزرگ و بتِ خانواده، در سن سی و چندسالگی خودکشی کرده است و جایگاه بت و رهبر معنوی خانواده بودن را، با چند پله تنزل، برای بادی، دومین فرزند خانواده، رها کرده است. والت، یکی دیگر از پسرانِ گلس، در جنگ، در حاشیه‎ی جنگ، کشته شده است. فرنی، دانشجوست و زویی، یک هنرپیشه‎ی تلویزیون. دو فرزندی که دنباله‎ی همان نبوغ و هوش و غرابتِ گلس‎ها هستند. چیزی که زویی، چندین و چندین بار، توی همان چند ساعتی که قصه‎اش ادامه دارد، به اعتراض تکرارش می‎کند: هیولاهایی که آن دو تا (سیمور و بادی) از ما ساخته‎اند!

داریوش مهرجویی، پری را، براساسِ فرنی و زویی سلینجر ساخته است. براساسِ سرگذشت خاندانِ گلس. علی مصفا، زویی‎ست و نیکی کریمی فرنی. خسرو شکیبایی هم، هم‎زمان نقش سیمور و بادی را در آن فیلم بازی کرده بود.

پری را، خیلی پیش از سلینجرخوانی، دیده بودم. تصویری کم‎رنگ از فیلمی که توی همان سال‎های ابتدای نوجوانی هم دیدنش را دوست داشتم. برای همین، زویی، برای من، وقتِ خواندنِ کتاب، علی مصفا بود. اگرچه فرنی خیلی خیلی کم‎تر نیکی کریمی بود!

بعد از خواندنِ فرنی و زویی، تیرهای سقف را بالا بگذارید، نجاران، سیمور: پیشگفتار را خواندم و خواندنِ آن هم، برای من، همین‎قدر، شاید هم بیشتر، لذت‎بخش بود. فرنی و زویی، البته، همیشه برای من، جایگاه کاشفِ لذتِ سلینجرخوانی را یدک خواهند کشید.

وقتی دنیا دلتنگی‎های نقاش خیابان چهل و هشتم را پیشنهاد داد، و توی اولین قصه، ناگهان، با سیمور گلسی که زنده بود و مستقیم حضور داشت، نه توی تعریف‎های بادی و زویی و دیگران، مواجه شدم، ناگهان هوس سلینجرخوانی، بعد از سال‎ها، در من زنده شده.

دلتنگی‎ها...، البته، با وجودِ چند قصه‎ی شاخص، مثل تقدیم به ازمه با عشق و نفرت، آن چیزی نبود که دلم می‎خواست و انتظار داشتم. خوب بود، ولی، گلس‎های سلینجر، قبلا، انتظار من را خیلی بالا برده بودند.

همان وقت، به دنیا گفتم، فرنی و زویی را بخوانیم. و همان وقت‎ها دوباره‎خوانی‎اش را شروع کردم. کتاب آن‎قدر کم‎حجم است که در طولِ چند ساعت به راحتی خوانده می‎شود. برای من، به خاطر مشغله‎هایم، خواندنش چند روزی طول کشید. اما، لذتش اگر بیشتر از بار اول نبوده باشد، کم‎تر هم نبود. آن‎قدر که، منتظر یک فرصتم، تا دوباره‎خوانیِ تیرهای سقف... را هم شروع کنم.

گلس‎ها، در چند داستان دیگر سلینجر و در چند تایی از داستان‎های کوتاهش هم حضور دارند. از جمله در چند داستان از دلتنگی‎ها...

 

 

 

فرنی و زویی، ترکیب دو قصه است. قصه‎ی فرنی که نسبتا کوتاه است و چند ساعت ملاقاتِ فرنیِ خسته و پریشانِ از دانشگاه برگشته، با دوست‎پسرش را حکایت می‎کند و زویی، که داستانِ بلندتر این کتاب است، شرح چند ساعت سر و کله زدنِ زویی، بعد از بازگشت فرنی پریشان و فروپاشیده و دچار بحران معنوی‎شده به خانه، با مادرش و سپس با اوست.

سر و کله زدنی که می‎گویم، همان لذتِ عمیق خواندنِ کتاب است. نوعِ نگاهِ این دو به زندگی و آدم‎ها و دانشگاه و مطالعه و درس و مذهب و همه چیز، جذاب و خواندنی‎ست. نوع نگاه گلس‎ها که در بقیه‎ی کتاب‎های این خانواده هم، وجود دارند. اصلا خواندنِ این آدم‎های نابغه‎ی دوست‎داشتنی، و لذتِ خواندن از نویسنده‎ای که حتما، حتما نابغه است، دلپذیر است. نابغه‎هایی تلخ...

به قول بس، مادر گلس‎ها، این که اون همه هوش و نبوغ به این همه تلخی ختم شود، غم‎انگیز است. (این نقل به مضمون بود. شاید هم بخشی از حرف مادر گلس‎ها و ادامه‎اش زاییده‎ی ذهن من بود!)

توی این کتابِ کم‎حجم، اتفاق خاصی نمی‏افتد. همه‎اش گفتگو و بحث است. پس اگر دنبالِ قصه و حادثه و اتفاق هستید، خواندنِ فرنی و زویی، چندان راضی‎کننده نخواهد بود. ولی اگر، به دنبالِ خواندنِ یک کتاب خوب می‎گردید، این کتاب، پیشنهادِ دلپذیری‌ست.

 ساختار کتاب، بر گفتگو بنا شده است، آن هم گفتگوی آدم‎های باهوش ِ سریع‎الانتقالی که حاضرجوابی، از کودکی، در آن‎ها نهادینه شده است.

گلس‎های سلینجر، برای من، تبدیل شده‎اند به نشانِ مخصوص او. جایی که گلس‎ها هستند، هولدن کالفیلد، درخشش و اعتباری ندارد.

 

* جز یکی دو مورد، همه‎ی فیلم‎ها و کتاب‎هایی که در این‎جا معرفی کرده‎ایم را دیده‎ام و خوانده‎ام. این‎که در مورد بعضی‎هاشان ننوشته‎ام، به خاطر همان قانونِ گذر زمان است. وگرنه در مورد بعضی‎هایشان کلی حرف برای نوشتن داشتم. مخصوصا برای سال بلوا.

شاید، وقتی پیش آمد...


Pride & Prejudice

* این یادداشت دوشنبه، چهاردهم مهرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

پیشنهاد ویژه‌ای که شاید کمی خنده‎دار و غیرعادی باشد همین هست: غرور و تعصب.

 

 

فیلمی که احتمالا همه‎ی شما تماشایش کرده‎اید و احتمالا خیلی از شماها هم، مثل من، چندین بار تماشایش کرده‎اید، خیلی از شماها رمانش را خوانده‎اید و تعدادی از شما، مثل من، چند بار رمانش را خوانده‎اید.

شاید خیلی از شماها، مثل من، با این فیلم و رمانش، یک عالمه حس خوب و خاطره و نوستالژی داشته باشید.

این یک دوباره‎بینی و هم‎فیلم‎بینیِ مشترک هست. یک قرار مشترک. خیلی دوست داشتم که بگویم، مثلا، همه با هم، بیست و دوم مهر، ساعت پنج بعد از ظهر، هم‎زمان این فیلم را تماشا کنیم و بعد در موردش بنویسیم و حرف بزنیم. در مورد همه‎ی های حس‎‎های خوب‎مان با این فیلم. هر چیزی. اما خب، تجربه‎ی این وبلاگ، به من نشان داده که این‎جور قرارها، حتا با زمانِ کم‎تر مشخصی، مثلا یک ماه، حتا با دو سه نفر هم، تقریبا نشدنی‎ست.

پس، بیاید توی چند روز آینده، دوباره این فیلم را تماشا کنیم و اینجا، یا توی وبلاگ‎های‎تان در موردش بنویسید. حتا اگر فرصت تماشای دوباره‎اش را نداشتید هم، درباره‎ی تجربه‎ی گذشته‎تان بنویسید.

اگر شد، تا بیست و دوم مهر بنویسید. اگر نشد، بعدش هم بنویسید.

این یک کادوی تولد مجازی‎ست از طرف ما، برای دنیا.

اما این‎که چرا این فیلم، و چرا دنیا؟ خودش می‎داند!

 

 

 


***

 

یونیک، در تیری به چند نشانه در موردش نوشته. و آنقدر مفصل و خوب نوشته، که دیگر چیزی برای گفتن من باقی نگذاشته.

نازلی هم در موردش نوشته: برای دنیا

 

تولدت مبارک دنیا...

باغ فردوس، پنج بعد از ظهر

* این یادداشت شنبه، دوازدهم مهرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

خواندنِ این پست، قبل از تماشای فیلم، «خطر»ِ لو رفتن ماجرا را به دنبال دارد!

 

1

برای نوشتن از این یکی، من و دنیا، درگیر بازیِ اول تو، اول تو، بودیم!

دقت کرده‎اید که ما چقدر افتراقِ سلیقه داریم؟ به دنیا گفتم فکر نکنم در مورد دو تا از لذت‎های این‎جا هم اشتراکِ سلیقه داشته باشیم.

این فیلم اما، یکی از اشتراکات‎مان است که مدت‎ها قبل از لذت‎ها، این اشتراکِ دوست‎داشتن را کشف کرده بودیم و از همان اولِ اولِ لذت‎ها این‎جا آمدنش جزو قرارهای‎مان بود.

و بنا به دلایلی دلم می‎خواست دنیا پست اول این فیلم را بنویسد. اما، من بودم که بازنده‎ی این بازی شدم! برای همین این پست، شبیه پست معرفی نیست و این همه لودهنده‎ی قصه است. چون قرار بود پست دوم باشد!

زورگویی، یکی از خصوصیات بارز دنیاست!

 

2

هشدار: این فیلم، فیلمی‎ست پر از گاف! پر از اشکال! پر از اتفاقات و رفتارهای غیرمنطقی! پر از...

اما فیلمی‎ست که ما خیلی دوستش داریم. بدون دلیل و با هزار و یک دلیل.




باغ فردوس، پنج بعد از ظهر فیلمی‎ست به کارگردانی، نویسندگی و تهیه‎کنندگی سیامک شایقی و محصول سال 1384. با بازی رضا کیانیان، لادن مستوفی، آزیتا حاجیان، حامد بهداد و جواد یحیوی.

 

3

بهمن عطار، دانشجوی فوق تخصصِ (یکی از گاف‎ها و اشکالاتِ فیلم همین است! اگر فهمیدید روانشناسی یا روانپزشکی یا...) عاشق شیرین مجد است. شیرینِ مجد دختری پولدار است که سر آخرین قرارشان که مکانش باغ فردوس است، نمی‎رود و به جای این دانشجویِ فقیرِ عاشق، دوستش، عشقش، ازدواج با مردی پولدار و بانفوذ و زندگی‎ای مطمئن و بی‎دغدغه را انتخاب می‎کند و از زندگیِ بهمن می‎رود.

 

4

بیست و پنج سال بعد، شیرینِ مجد، به زندگی دکتر بازمی‎گردد. در حالی‎که به گفته‎ی دکتر، آن عشق به تاریخ پیوسته است. بازگشتِ شیرین نه به خاطر آن عشق و آن دوست داشتن (هر چند شاید یکی از دلایلش آن باشد) که به خاطرِ دخترِ مردی‎ست که باز یادآوری می‎کند که رقیبِ دکتر بوده. همان‎که شیرین او را، بهتر است بگوییم موقعیتِ او را، به دکتر ترجیح می‎دهد. در حالی‎که از آن رقیبِ سابق که حالا در قید حیات هم نیست جدا شده بوده و همسر مردی دیگر است. مردی که از زمین تا آسمان با دکتر و با توجه به اشاراتی که دریا، دختر شیرین، می‎کند، با همسر اولش هم، تفاوت دارد.

 

5

ماجرا، ماجرای تکرار عشق و عاشقی و زنده شدنِ احساساتِ به قولِ دکتر به تاریخ پیوسته نیست. «هر چند که تاریخ را نمی‎شود پاک کرد!»

شیرین به خاطر دریا، دختر باهوشش که دچارِ به گفته‎ی خودِ دریا، روان‎نژندی‎ست، و از نظر بقیه دچار مشکل ج. ن. سی‎ست که باعث شده از ازدواج فرار ‎کند، به دکتر مراجعه کرده. به خاطر دریایی که اگر آن عهدشکنی و آن انتخابِ مادرش نبود، حالا «اینجا نبود».

 

6

بقیه‎ی فیلم، که پر است از گاف، ماجرای حضور مداوم و در سکوت و ناظر بودنِ دکتر است. دکتری که همان اول با سوال دریا مواجه می‎شود: البته من مطمئن نیستم که شما ‎بینین. نمی‎دونم... می‎بینین یا فقط نگاه می‎کنین؟

و بعد نشان می‎دهد که اتفاقا خوب می‎بیند.

تا جایی که کم‎کم، دریای عاصی و همیشه مهاجم، یاد می‎گیرد که کمی آرام‎تر باشد. که کمی خودش را کنترل کند. که مثلا شاهکار خوب بودنِ یک روزش این نباشد که «امروز خیلی خوب بودم. فقط یک قندون شکستم!»

 

7

نقطه‎ی عطف فیلم شاید جایی باشد که دریا برای تشکر از دکتر به خاطر نجاتش از مرگ، بعد از اقدام به خودکشی‎اش، به خانه‎ی دکتر می‎رود تا به او بگوید که چون نجاتش داده، از حالا مسئولیت زندگی‎اش با اوست. نه به خاطر انداختنِ این مسئولیت (به قولِ خودش با پررویی) به گردنِ دکتر، بلکه به خاطر دیدنِ خانه‎ی دکتر. به خاطرِ آشنا شدن با وجهِ دیگری از دکتر. همان جاست که «یواشکی» پایش را روی جای پای دکتر می‎گذارد. و به نظر من، برخلافِ نظرِ خودِ دریا، همین صحنه نشان می‎دهد که او روی دکتر به عنوان یک حامی و پناهگاه، یک بزرگ‎تر که می‎شود به او اعتماد کرد و کارها (و خودش) را به دستش سپرد هم، حساب می‎کند. این یک لحظه را، این پایی که روی جای پای دکتر توی باغچه گذاشت و آن کنجکاوی و ذوق‎زدگیِ بدونِ لبخند و با نگاهِ کودکانه‎اش را دوست داشتم. یکی از بهترین صحنه‎های فیلم. یکی بهترین لحظه‎های فیلم. یکی از گویاترین لحظه‎های فیلم.

 

8

یک بارِ دیگر هم، دریا فوق‏العاده کودک شد. کودکِ حسودِ ترسیده. آن‎جایی که بعد از مهمانی، وقتی که مادرش از ماشین دکتر بیرون آمد (در مورد آن صحنه‎ی توی ماشین، دنیا خواهد نوشت که وقتی در حال تماشای دوباره‎‎ی فیلم بودم، به من پیغام داد که: اون سکانس آخر که مامان دریا می‎شینه تو ماشین دکتر، شب مهمونی...)، پایین پله‎ها ایستاده بود و جور ترسیده‎ی معصومانه‎ای، جوری که می‎خواست جواب این سوال فقط مثبت باشد، پرسید: کیفش رو جا گذاشته بود؟

 

9

خانه‎ی دکتر، یکی از دوست‎داشتنی‎ترین خانه‎هایی‎ست که توی سینما دیده‎ام. دوست‎داشتنی که می‎گویم، حسابش از زیبا و فوق‎العاده و بی‎نظیر و باشکوه جداست. خانه‎ی دوست‎داشتنی یعنی خانه‎ای که آدم دوست دارد توی آن زندگی کند. یعنی دنج. یعنی... یعنی خانه‎ای که به تو احساس آرامش و امنیت می‎دهد. خانه‎ای که حقیقی‎ست. همان چیزی که دریا دنبال آن است و تا قبل از شناختنِ دکتر، از پیدا کردنش و اصلا از وجود داشتنش ناامید بود. نه فقط از خانه، از آدمش!

 

10

باغ فردوس، یک صحنه‎ی دوست‎داشتنیِ حرکاتِ کمی تا قسمتی موزون (با مقیاس و شرایط سینمای ما) هم دارد. بدون رقص و با اجرای جذابِ لادن مستوفی، وسطِ باغ فردوس، کمی گذشته از پنج بعد از ظهر.

 

11

«من درباره‎ی دوست داشتن، خیلی چیزها خوندم و شنیدم. اما همیشه یک تصور خیلی دور و دور از دسترس ازش توی ذهنم بود. برای این که همه چیز دور و برم جعلی بود. صحنه. صحنه‎های جور واجور. اما... اما تازگی احساس می‎کنم که یه چیز واقعی، یه چیز راست راستی داره قلقلکم می‎ده. این احساس بهم می‎گه که یکی هست، یکی اونجا هستش که هیچ شباهتی، هیچ ربطی به بقیه نداره. یکی که راست راستی آدمه. یه آدم درست.»

 

12

رضا کیانیان این فیلم یکی از آن رضا کیانیان‎های دوست‎داشتنی‎ست. این‎جا، برخلاف ماهی‎ها عاشق می‎شوند، سکوتش کاری انجام می‎دهد. سکوتش پیش‏برنده و هوشیار است. مثل آن‎جا (که اتفاقا آن فیلم را هم دوست دارم) دچار رخوت و بی‎تصمیمی نیست. لادنِ مستوفی‎اش هم، خیلی خوب است. همین نگاه کردن به لادن مستوفی و حرکاتش، به خودی خود، گاهی خوب و دوست‎داشتنی و لذت‎بخش‏ست. آزیتا حاجیانش را ولی دوست ندارم. حامد بهدادش هم که شبیه کاریکاتورِ حامد بهداد است! باور کنید! بازی حامد بهداد (هر چند جز چند فیلم، بازی‎اش را دوست ندارم) در این فیلم شبیه یک شوخی‎ست!

 

13

چند وقت پیش دنیا پرسید: چرا ما این‎قدر این فیلم رو دوست داریم؟

و با هم به دنبالِ جوابِ این سوال، به دنبال دلایلش گشتیم. که البته در موردشان این‎جا حرفی نمی‎زنم!

اما شاید مهم‎ترین دلیلش این باشد که سیامک شایقی یک فیلمِ دلی ساخته، برای همین است که به دلِ ما نشسته.

 

14

سهمِ دوست‎داشتنی و دلی نوشتن از این فیلم، بر عهده‎ی دنیاست. من بلد نیستم.

 

 ***

نازلی هم در مورد این فیلم نوشته: مرا هم به جمع هوادارانش بیافزایید

یونیک هم، بر دیوار سفیدش، در مورد این فیلم نوشته: «باغ فردوس 5 بعد ازظهر»

 

***

پ.ن. 1:

عیدتون مبارک.

پ.ن. 2:

پست بعدی من، یک پیشنهاد ویژه است که شاید کمی خنده‎دار و غیرعادی باشد. پست بعدی من، به خاطرِ دنیاست.

 

شب یک، شب دو

* این یادداشت یک شنبه، سی‎ام شهریورماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

از بلوار کرج به کاخ سرازیر می‎شویم. تو باید بروی به استالین. من باید بروم به فرهنگ. نه به سمت تو می‎رویم نه به سمت من. من و تو هر کدام اهل خانه‎یی هستیم. ولی این خانه‎ها ما را صمیمانه دعوت نمی‎کنند و آزادمان نمی‎گذارند. این خانه‎ها متعلق به ما نیستند. ما متعلق به این خانه‎ها هستیم... خیابان کاخ تاریک و مهربان است. و پناه‎دهنده.

*

-... من از همین الان مثل آفتاب می‎دونم که تو این بازی بردی ندارم. امیدوارم تو برنده باشی.

- این‎طوری از من جدا نشو.

- تو تهرون، وسط خیابون جور دیگه‎یی نمی‎شه از هم جدا شد.

***

 

گفته بودیم که خیلی از لذت‎های این‎جا، لذت‎های قبلا تجربه‎شده‎ی ما هستند. و از آن‎جا که تعدادِ این قبلا تجربه‎شده‎ها خیلی زیاد است، برای به این‎جا رسیدنِ هر کدام‎شان بهانه‎ای لازم است.

بهانه‎ی به این‎جا رسیدنِ این پست، دنیا بود که فکر نمی‎کنم خودش این کتاب را خوانده باشد. تا تیرماه پارسال که به او پیشنهاد خواندنش را داده بودم نخوانده بود و تصمیمی هم برای خواندنش نداشت. اما، امشب، سر شب، چند خط از خودِ دنیا، من را به یاد این کتاب که به نظرم یکی از بهترین رمان‎های فارسی‎ست انداخت. رمانی که اگر ترجمه می‎شد، شاید حتا می‎توانست در ادبیات جهان هم برای خودش، جایگاهی پیدا کند. هر چند شاید هم نه. شاید جذاب‎ترین عنصر این کتاب، نثرش باشد که باید دید آیا در ترجمه در می‎آمد یا نه.

متاسفانه این کتاب، به خاطر جبر زمانه، در همین ادبیات فارسی هم، مهجور ماند.

 

 

شب یک، شب دوی بهمن فرسی، در سال 1353 توسط سازمان چاپ و پخش پنجاه و یک، در 263 صفحه و با قیمت 165 ریال چاپ شد. کتابی که در آن سال‎ها، نتوانست به طور انبوه رنگ بازار را ببیند و پانصد نسخه‎ی چاپ‎شده‎ی آن در انبار آن انتشارات باقی‎ ماندند تا چند سال بعد و با چند دور چرخیدنِ این گنجینه‎ی پنهان بین صاحبانِ مختلفِ آن ملک، بالاخره، کشف شد و راهی به دستِ علاقه‎مندان پیدا کرد. این کتاب به دلیل محتوایش، بعد از انقلاب نمی‎توانست مجوز نشر بگیرد. نسخه‎های چاپ‎شده‎ی سال پنجاه و سه‎ی این کتاب بسیار اندک‎اند. تعداد زیادی چاپ افست هم دارد و احتمالا بسیاری از دیگرانی که خوانده‎اندش، مثل من، نسخه‎ی اینترنتی آن را خوانده‎اند. آن هم نه در فرمت پی.دی.اف. در فرمتِ قدیمیِ DJVU که خواندنش سخت‎تر هم هست.

کشف و خواندنِ این رمان برای من، یکی از آن لذت‎های واقعا نامنتظر بود. قاطعانه می‎گویم قدر و قیمت این کتاب خیلی بیشتر از چیزهایی بود که درباره‎ی آن شنیده یا خوانده بودم. تا آن‎جا می‎روم که می‎گویم، یکی از بهترین رمان‎های فارسی، با ساختاری مدرن که نثر آن برای بیشتر از چهل سال پیش، عجیب و باورنکردنی نو و امروزی به نظر می‎رسد. باید کمی از این رمان (داستانِ بلند) را بخوانید تا متوجه منظور من، در مورد جلوتر از زمانه بودنِ نثر و ساختار آن شوید.

زاوش ایزدان، نشسته و نامه‎های معشوقه‎ی سابقش بی‎بی را یکی یکی، بی‎ترتیب زمانی، برمی‎دارد و می‎خواند و می‎سوزاند. آن هم خواندنی به شیوه‎ی خودش. با ضمایر مخصوص خودش. گاهی آن‎ها را مستقیما می‎خواند، گاهی در موردشان حرف می‎زند، گاهی یک عکس یا یک نامه، او را به مرور خاطره‎ای می‎کشاند، گاهی خطاب به بی‎بی چیزی می‎گوید، و این بدون ترتیب خواندنِ نامه‎هایی که از تاریخِ بالای آن‎ها تقدم و تاخرشان مشخص می‎شود (نامه‎ها از سال 1962 آغاز می‎شوند و تاریخ آخرین نامه‎ها سال 1969 است. هفت سال.) ساختار خاصی به داستان داده است.

زاوش، یک عاصیِ تلخِ سرخورده است. آدمی که از همه‎چیز و همه‎کس متنفر و عصبانی است. تحمل هیچ‎کس و هیچ‎چیزی را ندارد. چیزی که شاید نمونه‎اش در ادبیات جهان وجود داشته باشد. و کشف این نمونه‎ی ایرانی‎اش، آن هم در اثری که بیش از چهل سال از عمرش می‎گذرد، هیجان‎انگیز است.

عشقِ داستان هم، عشق و خواستنی خاص است. خاص و طولانی و ممتد و غیرطبیعی و سرشار از دیوانگی و عصیان و سرخوردگی و آشوب و رها کردن و بازگشت و باز رفتن و...

زمانِ زیادی از وقتی که کتاب را خوانده بودم گذشته. شاید خیلی از رشته‎های قصه توی ذهنم از هم گسسته باشند. اما، لذتش ماندگار است. لذتی که البته دلنشین نیست. یک لذتِ توام با شگفتی. یک کتابِ عاصی و جذاب و پر از تلخی و سرخوردگی. کتاب پر است، نه، لبریز است از جملاتی که دلت می‎خواهد بنویسی‎شان، اگر نسخه‎ی کاغذی‎اش را داشته باشی، زیرشان خط بکشی، و اگر کسی را داشته باشی، برایش بخوانی‎شان. به زحمت چند تایی از این‎ها را برای‎تان گذاشته‎ام، از همان یادداشت‎های چند سال پیشم، که اگر نخواندید هم، بدانید از چه حرف می‎زنم. از چه نثری، از چه تفکری، از چه کتابی. تاکید می‎کنم که به زحمت انتخاب کرده‎ام. توی کتاب، پر است از تکه‎هایی که دلت ‎می‎خواهد بنویسی‌شان و دلم می‎خواست بنویسم‎شان برای‎تان.

 

آن‎قدر در مورد این کتاب می‎شود حرف زد...

اگر خواندیدش بیایید و در موردش حرف بزنید. تا من هم از حرف‎های شما، به یاد بیاورم و بگویم. از زاوش، از بی‎بی، از...

از آن هفت سال خواستنِ توام با عصیان...

از آن عصیان... از آن سرخوردگی‎ها...

از...

 

***

 

- تنها هستی، در آن شهر بزرگ کسی را نمی‎شناسی...

و من در این شهر بزرگ تنها هستم چون خیلی‎ها را می‎شناسم و خیلی‎ها هم مرا می‎شناسند...

با هیچ‎کس جرئت نمی‎کنی حرف بزنی،

من هم در تهران جرئت نمی‎کنم...

*

- حالا تو در تهران هستی. بر عکس همیشه: که تو می‎رفتی و من می‎ماندم. تو نبودی و من بودم. حالا من نیستم و تو هستی.

*

- تنها هستم. بی تو. بی همه، آسوده و پریشان.

*

-... خب کارت پستی بیش از این جا ندارد. و وقتی کارت پستی انتخاب میکنی، یعنی دلت میخواهد حرف بزنی، ولی حرفی نداری...

*

اصلا بگذار خیالها را راحت کنم، ادبیات واقعی و صمیمانه دفترچههای خاطرات هستند که کرورها در نهانخانههای آدمها حفاظت میشوند و هرگز هم برای سراسر خوانده شدن به کسی عرضه نمیشوند. ادبیات واقعی همین نامهها هستند که در لحظه زاده میشوند و میمیرند.

*

- ما بسیار میگوییم بی آنکه چیزی به هم گفته باشیم.

*

شجاع باش و مردی را که ترک می‎کنی دیگر عزیزم صدا نکن. این بیشتر احساس ریا و دوری در آدم زنده می‎کند تا احساس پیوندی ریشه‎دار.

به جای «همیشه اینجا خواهم ماند» بس بود که بنویسی «اینجا خواهم ماند» و خودت را با همیشه اسیر نکنی. همیشه هرگز وجود ندارد. به زودی می‎بینی که همیشه آنجا نمانده‎ای. آن وقت شاید از خودت بدت بیاید.

درست است، این زمانه، و این زیست، و این آدمی‎زاد، ما را طوری بار می‎آورند که هرگز نتوانیم فعل‎های یک‎رو و خالصی برای بیان کارهای‎مان به کار ببریم. به ما، راضی نیستم، و راضی هستم، یاد نمی‎دهند. به ما، ناراضی نیستم، یاد می‎دهند که معنی آن، راضی نیستم [هستم]، است. فرار از این زبان بازاری و موذی و پلید یا جنگیدن با آن اصلا آسان نیست. بنابراین به تو توصیه می‎کنم جغرافیایی را بخواه و آرزو کن که در آن، بی هیچ سعی و قصد قبلی، با کلمات شسته و تیز، بتوانی راضی بودن و راضی نبودن را بگویی و بنویسی.

*

- اول، و فورا شراب می‎خوام.

- باید خودت درش را باز کنی.

-همه کار می‎کنم. ولی نه هر کاری که تو بگی.

*

حالای من برای تو گذشته خواهد شد. شکایت نمی‎کنم. من گذشته خواهم شد. و شکایت نمی‎کنم.

*

کار خوبی کردم که خانه‎ام را به تو نشان دادم. حالا تو می‎توانی مرا در خانه‎ام مجسم کنی، نه آواره در خیابان‎ها...

*

تو بردی. ولی تو برنده نیستی.

*

من متخصص نادیده گرفتن هستم. و متخصص در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه می‎بینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟

*

کاملا احتمال دارد که آدمی‎زاد غالبا فکرهای احمقانه بکند. ولی تو می‎دانی که من زیر مدار طبقاتی خیابان سپه بزرگ شده‎ام. خب دیگر، ما مردم زیر این مدار، این عدم رشد اجتماعی، و این بی‎تمدنی را داریم که با پول زن زندگی نکنیم. چه باید کرد؟!

*

این مرد، مرد بی‎حرص و ملایم مهربانی‎ست. تاریخ مشروطه و حافظ هم می‎خواند. ولی من برایش کلیات شمس آورده‎ام تا از حافظ خلاصش کنم. تا عشق رها و ناخوددار یادش بدهم. اگر دیرش نبود دیوان ناصرخسرو هم برایش می‎آوردم.

 

*

بروم. فعل با ضمیر اول شخص. این درست است. امیدوارم این «بروم» را بی‎قصد ننوشته باشی. بر قصد نوشته باشی. هر چند می‎دانم که بی‎قصد و بی‎خیال آنرا نوشته‎ای. ولی یاد بگیر. یاد بگیر که کلمات را بر قصد و با تمام تعهد و ظرفیتی که دارند به کار ببری. اگر من و تو به سفر می‎رویم، ما به سفر نمی‎رویم. من به سفر می‎روم. تو هم به سفر می‎روی. این است بشریت و طبیعتی که هست. مخصوصا طبیعتی از آن‎گونه که تو داری.

*

- من هفت سال با اون زندگی کردم.

- چه حوصله‎یی، من که حوصله‎شو ندارم حتی هفت سال عاشق باشم. هفت سال زندگی؟! گرچه، بعید هم نیست، هر کسی برای خودش زندگیشو کرده، در ضمن با هم هم زندگی!! کرده‎اید.

*

من قسمتی از اروپا، و قسمتی از آمریکا را گشتم. و برگشتم. حالا دارم باز چیزهای خودم را می‎نویسم. خیال می‎کنم نود و نه درصد هم‎خاک‎های ما آنجاها چیزی ندیده‎اند. فقط آنجاها بوده‎اند. مشکل فقط مشکل زبان است. پیشنهاد نمی‎کنم زبان اسپرانتو را رواج بدهیم. پیشنهاد می‎کنم زمین را ویران کنیم. که در آن آدمی‎زاد اسیر زبان و جغرافیاست.

*

- دارم یه کارایی می‎کنم.

- می‎دونی اشکال تو چیه؟ باید «یه کارایی» رو بذاری کنار و فقط دنبال یه کار بری.

*

دلت می‎خواهد آزاد شوی. گاهی فکر می‎کنی این درست نبود. باید طور دیگری می‎شد. باید طور دیگری با هم بودیم. آنقدر همه چیز برایت نامعلوم است که هوس مردن می‎کنی. این دردها را تو خودت برای خودت درست کردی و می‎دانی که نمی‎توانی درمانشان کنی. دلت آنقدر گرفته که حتی دیدن من بازش نخواهد کرد. دیدن من، از لحظۀ اول تا لحظۀ آخرش، همه‎اش با فکر کردن به جدایی، به رفتن، خواهد گذشت.

...دلت می‎خواهد آن‎طور که او تو را می‎بیند می‎بودی. نمی‎داند که اگر پیش او ساکت و آرام هستی برای آن است که به من فکر می‎کنی. این را هیچ‎کس دیگر هم نمی‎داند و نباید بداند. تو این درد را در سایه و سکوت خواهی کشید و نخواهی گذاشت کسی از آن برای خودش قصه بسازد...

*

...نمی‎دانم این خبرها چه‎جوری پخش می‎شود. من که پخش نمی‎کنم. باور کن. اگر این حرف‎ها برای تو بی‎تفاوت است پس بگذار هر چه می‎خواهند بگویند. من سعی می‎کنم گوشم را ببندم. سر راه صداها و خبرها نباشم. اما باور کن که من هیچ‎وقت هوس سر زبان افتادن نداشته‎ام. دیگر از همه چیز بیزارم. از تئاتر بیزارم. از طراحی بیزارم. از تماشا بیزارم. از تماشاچی بیزارم. و... و... و...

*

رسیدم. به بندری که همه چیز آن، در همه جا، و در هر لحظه، از من می‎خواهد که آرام نباشم.

 *

من حالا اینجا هستم. راضی هستم. می‎بینی چه شده‎ام؟ راضی هستم. از تعلق به اینجا و آنجا آزاد شده‎ام. ولی از این بندر تکان نخواهم خورد. چون همیشه می‎شود از اینجا رفت.

*

دیگر نمی‎خواهم کسی به من عادت کند. من به کسی عادت کنم. یک روز باید جدا شد. باید تنها ماند. باید شکست. اما در این شکستگی تنها، فقط به تو فکر می‎کنم. من از اعتیاد تو خلاص نشدم. شاید خودم را پیدا کردم.

*

- اگه چیزی که بین من و تو بود حقیقت داشت،

سکوت.

- چرا گفتم، بود؟ یعنی قصه‎ی ما داره تموم می‎شه؟


*

هر چه در دل دارم برایت می نویسم.


عزیزم، تصادف تماس با تو، آشنا شدن به وجود تو آنقدر برایم زیاد بود که کسی نمی‎تواند بفهمد. من توانستم تو را ببینم. تو را تماشا کنم. تو آن قدر عجیب و پر و زیاد و غیرعادی و نامعلوم و ساده و طبیعی هستی که محال است کسی این همه اخلاق تو را ببیند و باز هم بتواند تو را تحمل کند. که شجاعت تحمل تو را داشته باشد. ترسی که از تو داشتم، عشقی که به هر کلمه و هر حرکت تو داشتم، احترامی که برای تو قائل بودم، این‎ها را هرگز نمی‎توان تعریف کرد. من می‎خواستم، فقط مثل یک حیوان، چند سالی سرم را روی زانوی تو بگذارم، و لذت ببرم که سرم روی زانوی توست.

 

... باور کن، من حس می‎کردم که این حالت طبیعی نیست. و ادامه نمی‎یابد. تو آن‎قدر بالاتر بودی، و من هر بار که پیش تو بودم آن‎قدر خودم را هیچ‎تر می‎دیدم...

 

... تو تا این حد بزرگ و عزیز باشی، و در ضمن همیشه حوصلۀ دیدنم را داشته باشی؟

 

... ولی همیشه فکر می‎کنم با چه رویی هر روز بیشتر پیش تو آمدم. تا عادت کردی. تا خواستی پیش تو بمانم. آن وقت مثل یک تکه آهن سرد گذاشتم آمدم. چون دیگر جرئت ماندن پیش تو را نداشتم.

 

حالا یک زندگی معمولی دارم. مردی که در کنار من است گاه آن‎قدر احمق است که خودم را کمتر از او نمی‎بینم. و گاهی آن‎قدر مهربان است که وظیفه خودم می‎دانم راحت و خوشحالش کنم و نگذارم ناراحتی‎های مرا بفهمد. خلاصه یک زندگی حیوانی ابلهانه. سعی خواهم کرد سالم باشم و مثل بقیه نفس بکشم. برای مدتی کوتاه، قشنگ‎ترین و والاترین لحظات را با تو داشته‎ام. خواهش می‎کنم ببخش. دارم مهمل می‎گویم. همه‎اش بی‎خود و غلط است. فقط خواستم با تو درد دل کنم. دروغ است. دروغ گفتم. دروغ نوشتم. دارم خودم را گول می‎زنم. بی‎خود از مدت صحبت می‎کنم. احساسم این است که من بیرون از زمان با تو بوده‎ام. خارج از قلمرو زمان. این‎ها همه تب و تاب است. ناتوانی‎ست و خالی بودن. اینجا هیچ‎چیز مرا پر نمی‎کند. تلقین هم نمی‎تواند مرا پر کند. تو درست فکر می‎کنی، ریشه من در تمدنی‎ست که ولنگاری با دستورهای اخلاقی آن نمی‎خواند. اما ضمنا من ولنگارم. اصلا نمی‎دانم چه می‎گویم. فقط می‎دانم که درهم ریخته‎ام. دیگر بس. فعلا بس. قربانت.



Johnny Guitar

* این یادداشت شنبه، بیست و نهم شهریورماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ چند تا مرد رو فراموش کردی؟

ـ به اندازهی اون تعداد زنی که تو به یاد مییاری.

ـ هیججا نرو.

ـ من که جایی نرفتم.

ـ یه چیز قشنگ به من بگو.

ـ باشه. چی میل داری بشنوی؟

ـ به من دروغ بگو. بگو که در تمام این سالها منتظرم بودی. بگو.

ـ در تمام این سالها منتظرت بودم.

ـ بگو که اگه بر نمیگشتم میمردی.

ـ اگه برنمیگشتی میمردم.

ـ بگو که هنوز دوستم داری همونطور که من دارم.

ـ هنوز دوستت دارم. همونطوری که تو من رو دوست داری.

ـ متشکرم. خیلی متشکرم.

ـ دل به حال خود سوزوندن بسه دیگه! فکر میکنی فقط خودت زجر کشیدی؟ این کافه رو همینطوری پیدا نکردم. خودم بنا کردم. فکر میکنی چهجوری؟

ـ نمیخوام بدونم!

ـ ولی من میخوام بدونی. به خاطر هر تیکه تخت و تیر و الوار این ساختمون...

ـ هر چی که شنیدم بسه دیگه!

ـ باید حرفامو تا آخر گوش بدی!

ـ گفتم که دیگه نمیخوام بشنوم!

ـ دیگه نمیتونی دهن من رو ببندی جانی. دیگه نمیتونی. یه زمانی حاضر بودم به پات بیفتم فقط برای اینکه کنارت باشم. هر کی سر راهم قرار گرفت دنبال تو گشتم.

ـ ببین ویهنا، گفتی که رویای بدی داشتی. هر دومون داشتیم. ولی دیگه تموم شد.

ـ ولی نه برای من.

ـ درست مثل همون پنج سال پیشه. این وسط هیچ اتفاقی نیفتاده.

ـ ای کا...

ـ هیچ اتفاقی نیفتاده. لازم نیست به من توضیح بدی. چون که اون چیزا واقعیت نداره. فقط من و تو هستیم. اینه که واقعیت داره.

...

ـ خیلی انتظارت رو کشیدم جانی. اوه، چرا این قدر طولش دادی؟

 

***

سینما، نه فقط سینما که ادبیات هم، مدیونند به کسانی که از آنها مینویسند. منظورم فقط منتقدان نیستند. منظورم، حالا، کسانی هستند که جوری مینویسند که تو را نه تنها ترغیب، که وادار میکنند به تماشای فیلمها.

سینما مدیون است به این آدمها. مدیون است مثلا به محسن آزرمها، به پرویز دواییها که جوری نوستالژیک و خوب مینویسند از فیلمها که ندیده عاشقشان میشوی. یک عالمه اسم دیگر هم میتوانم اینجا قطار کنم. حتا از بینام و نشانهایی که من را وادار به تماشای فیلمها کردهاند. از آنهایی که باعث شدند خیلی از فیلمها را کشف کنم.

الان از محسن آزرم اسم بردم، چون شاید برای من، یکی از پررنگترینهایشان باشد. (چند وقت پیش نازلی هم گفته بود که یک بار میخواهد سر فرصت از وبسایت محسن آزرم بنویسد.) یک بار، چند سال پیش، با اشتیاق نشسته بودم و تک تک پستهایش را خوانده بودم. مثلا از فیلمهای لذتها، دختری روی پل را، از شمال از شمالِ غربی محسن آزرم کشف کردم. و واقعا هیچ جای دیگری هم چیزی در مورد آن نخواندم که آن جور ترغیبکننده و وسوسهآمیز باشد که محسن آزرم نوشته بود. هر چند الان مدتهاست که پستهای جدیدش را ذخیره میکنم برای روز مبادا. فقط هر بار میروم و نگاه میکنم که از چه نوشته و کوتاهترهایش را میخوانم. هفتهی پیش، آنجا یادم انداخت که جانی گیتار فیلمی بوده که مدتهاست دلم خواسته تماشایش کنم. و همان باعث شد چند شب بعد بالاخره تماشایش کنم.

همین سه شب پیش. قبل از مسافرت. حالا هم، به محض برگشتن از مسافرت در حال نوشتن از آنم.

*

نمیدانم شما وسترن دوست دارید یا نه. ژانر موردعلاقهی من نیست. ولی چند تا وسترن بوده که دوستشان داشتهام. جانی گیتار، برعکس ظاهرش، شاید اصلا وسترن نباشد. یا اگر باشد، این ژانر فقط در پوستهی ظاهری این فیلم جا مانده باشد.

جانی گیتار یک عاشقانه است. در کنار آن و حتا از آن مهمتر، فیلمی است در نمایش نفرت. نفرتی که فیلم را به پیش میبرد. جدالِ بین دو زنِ مقتدر، هر چند که شاید یکی بیشتر نمایش اقتدار میدهد برای پابرجا ماندن.

شاید این تعریف درستتری باشد: جدال بین زنی که دچار نفرتی کورکننده است، نفرتی که از عشق و حسادت زاییده شده است، و زن دیگری که برای پابرجا ماندن مبارزه میکند.

همهی مردانِ فیلم، حتا جانی گیتار (جانی لوگان) که فیلم به نامِ اوست، زیر سایهی این دو زن، و در واقع، متاثر از وجود و خواستهی آن دو هستند. بدون هیچ شکی، این دو هستند که فیلم را پیش میبرند و تمامِ اتفاقات را رقم میزنند.

 

 

فیلم را نیکلاس ری در سال 1954ساخته است. بر اساس رمان روی چسلر که در سال 1953 منتشر شده بود و در مقدمهاش آن را به جوآن کرافورد تقدیم کرده بود که سال بعد شد ویهنای فیلمنامهی حسابشدهای که فیلیپ یوردان با همکاری نیکلاس ری نوشت.  

جالب اینکه، فیلمی که مورد ستایش تعداد زیادی از کارگردانان و منتقدان بزرگ سینما نظیر فرانسوآ تروفو، ژان لوک گدار، اسکورسیزی و... است، در ابتدای نمایشش به شدت مورد انتقاد منتقدین آمریکایی قرار گرفته بوده.

تماشای فیلم را به شما پیشنهاد میکنم، اگر یک کمی وسترن دوست دارید، یک کمی روانشناسی دوست دارید، یک کمی عاشقانه دوست دارید، یک کمی...

فیلم علاوه بر همه چیز، علاوه بر جوآن کرافوردی که شاید مردانگی و ظاهرش حتا دافعه داشته باشد، علاوه بر تمامِ رنگبازیها و تمام مناظر و موسیقی‎‎اش، یک مرسدس کمبریج هم دارد که به شکل عجیبی نفرت زنانه را تصویر کرده است. شاید بهترین بازی فیلم از آن او باشد.


این هم ترانهی فیلم با صدای پگی لی: (+)