La Fille Sur Le Pont / The Girl On The Bridge

* این یادداشت شنبه، بیست و یکم تیرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

ـ وقتی کوچیک بودم، تنها چیزی که می‎خواستم این بود که بزرگ بشم. خیلی هم زود. ولی حالا اصلا دلیلش رو نمی‎فهمم. نه دیگه. حالا که بزرگ‎تر شدم من آینده‎م رو مثل نشستن تو اتاق انتظار می‎بینم، توی یک ایستگاه بزرگ قطار، پر از نیمکت و تابلو. در حالی‎که مردم زیادی بدون دیدن من از کنارم رد می‎شن. همه‎شون عجله دارند که سوار کابین‎های قطار بشن. اونها جایی برای رفتن دارند یا کسی رو برای دیدن ولی من اونجا منتظر نشستم.

ـ منتظر چی آدل؟

ـ منتظر یه اتفاق که برام بیفته.

 

لذت نامنتظر، یعنی تماشای یک فیلمِ دلنشینِ نسبتا کوتاهِ سیاه و سفید فرانسوی، در موردِ یک دلبستگی و وابستگیِ متفاوت، توی یکی دو ساعتِ چسبیده به سحرِ یک شبِ نزدیک نیمهی ماهرمضان.

لذت نامنتظر، یعنی دوست داشتنِ فیلمی که شاهکار نیست، ولی احتمالا نمیشود دوستش نداشت.

شاید اینجا، این وبلاگ، آن نظمی را که فکرش را میکردیم، پیدا نکرده. ولی من این بینظمی را هم دوست دارم. قرارمان از اول جمع کردنِ لذتهای پراکنده و سهیم شدنش با هم بود دیگر. نبود؟ میشد که لذتم را با شما سهیم نشوم؟

*

The Girl On The Bridge با عنوان اصلیِ La Fille Sur Le Pont ، یک فیلمِ فرانسویِ سیاه و سفید محصولِ آخرین سال قرن بیستم است. فیلمی که باید سیاه و سفید ساخته میشد تا بهیادماندنی شود. فکر که میکنم شاید اگر رنگی بود، به اینجا نمیرسید. به لذتها. شاید...

 

 

 

کارگردانِ فیلم دختری روی پل، پاتریس لوکونت است و بازیگرانش دانیل اوتوی و ونسا پارادی، مجریان نمایشِ این دلبستگیِ نامتعارف که با عشقِ به ریسک کردن بر روی زندگی و با شانس گره خورده. مفهومِ اغراقشدهی نیمهی گمشده. با مجموعهای از دیالوگهای نزدیک به شاهکار که برای اینجا نقل کردن، واقعا انتخاب کردن از بینشان سخت است. پس ترجیح میدهم به جای نقل کردن، شما را ترغیب کنم به تماشای فیلمی که هیچ چیزی که نداشته باشد، که به نظرِ من دارد، مجموعهای دیالوگِ خوشگل دارد، که مدام دلت میخواهد یادداشتشان کنی، یک دخترکِ دلربای سبکسر که به هر مردی که میرسد دلش میخواهد همراهش برود و مردی که همان نگاهِ نافذش کافیست تا دخترک خود را با اطمینان، مدام در معرض مرگ قرار دهد، و چند دقیقهی شاهکار اولش که دخترک نشسته و رو به یک نفر (؟)، داستانِ زندگیاش را تعریف میکند، جوری که تا وقتیِ که چشمهایش غرق اشک نشده، انگار دارد از موضوعِ بیاهمیتی مثل آب و هوا حرف میزند. انگار این خودش نیست که در موردش میگوید: شاید لیاقتم بیشتر از این نبوده. باید قانون طبیعت باشه! بعضی از مردم به دنیا مییان که خوشحال باشن. در عوض من در تمام روزهای زندگیم گول میخوردم. هر قولی رو که بهم میدادند باور میکردم. ولی آخرش هیچی نصیبم نمیشد. هرگز برای کسی مفید یا با ارزش نبودم. یا خوشحال و یا حتا غمگین. قبلا فکر میکردم که وقتی چیزی رو از دست بدی ناراحت میشی. ولی من هیچوقت چیزی به جز بدشانسی نداشتم.

انگار دربارهی خودش نیست که مثل یک کارشناس خبره میگوید: کاغذهای چسبناکِ مگسکش رو دیدی؟ من خیلی شبیه به اونهام. همهی آشغالهای دور و برم به من میچسبن. مثل یه جاروبرقی میمونم. هر چی آشغال باقی مونده رو جمع میکنم. هیچوقت شانس در خونهم رو نمیزنه. هر کاری میکنم اشتباه از آب در مییاد. دست به هر چی میزنم خاکستر میشه... نمیتونی بدشانسی رو توصیف کنی. میدونی مثل استعداد موسیقی میمونه. یا داری یا نداری.

 

و البته که بالاخره شانس در خانهی او را میزند، درست وقتی که میخواهد همهچیز را تمام کند و «لامپِ سالم را دور بیندازد و اسراف کند». اگر که قدر بداند. اگر که بماند.

نیمهی گمشده میدانید مثل چیست؟ و میدانید که برای هر کسی، فقط یک نفر است؟ یک نفر و فقط یک نفر؟

و شاید نه آن کسی که در ابتدا به نظر میآید؟ و شاید دقیقا آن کسی که در ابتدا اصلا به نظر نمیآید؟

 

***

 

دربارهی این فیلم، ماهبانو هم نوشته: دختری روی پل


California Dream

* این یادداشت سه‎شنبه، دهم تیرماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

هر کدام‎مان یک گوشه‎ی نشیمنِ آن ویلای کوچکِ جزیره را اشغال کرده بودیم. یکی روی کاناپه دراز کشیده بود، یکی روی قالیچه‎ی جلوی تلویزیون، دو سه نفر توی رختخواب دراز کشیده بودند، یکی مدام مسیر نشیمن و آشپزخانه را می‎رفت و می‎آمد و مدام چایی می‎آورد و هر بار می‎پرسید: چایی؟

هوای گرمِ مرداد و کولرهای گازی که با شدت کار میکردند. شاید، یکی از دلپذیرترین سفرهای دوستانهی عمرم بود. قبل از اینکه اینطور پراکنده شویم. همهمان خوب و خوش بودیم. دو ترم به پایانِ دورهی پر از رویا و سرشار از لذتِ کارشناسی باقیمانده بود و تصور و رویامان از آینده، فتحِ دنیا بود. حالِ خوبِ بیست و یکسالگی.

اولش بی‌حوصله بودیم و گذری فیلم را تماشا میکردیم و دل به فیلم نمیدادیم و من، هی توی دلم خط و نشان میکشیدم برای آن کسی که این فیلم را با من راهی کرده بود برای شبهای طولانیِ کیش که قرار نبود خواب به چشمانمان بیاید.

ولی وقتی که نوبتِ اپیزودِ دوم، آدمهای دوم قصه رسید، مخصوصا با آن شروعِ طوفانیاش با ترانهی California Dream ِ بیتلز... و بعد همهی رقصها و سرخوشیها و عاشقی کردنهای پنهان دخترک، که پسزمینهی همهشان این ترانه بود... همهمان میخِ فیلم و تلویزیونِ 24 اینچِ ویلا شدیم. با تمامِ عشقبازیهای دخترک با وسایل آپارتمان معشوق، با همهی گفتگوهای مرد با وسایلِ آپارتمانش که فکر میکرد مثل او تابِ تحملِ دوریِ آدم رفته را ندارند. با... وقتی که تمام شد، توی دلِ همهمان پر از شور بود و هیچکداممان دلمان نمیخواست در مورد فیلم حرف بزنیم تا خوب تهنشین شود. سه روز بعد، توی آسمان، حرفش باز شد و هی در موردش حرف زدیم، هی حرف زدیم، تا حدودِ یک ساعت و سی دقیقهی پرواز به سمتِ تهران را با خاطرهی Chungking Express و فایِ دلپذیرش گره زده باشیم.

این فیلمِ کاروای آن قدر خوب است، مثل چند تا فیلمِ بعدیاش، مثل In The Mood For Love، مثلِ 2046، مثل My Blueberry Nights، که هر کدامشان میتوانند موضوع لذتها باشند. اما لذتِ این پست، فیلم نیست. هر چند که به شدت پیشنهاد میدهم این فیلمها را ببینید و اینجا در موردش حرف بزنید.

دیشب جایی حرفش بود و من گفتم به نظر من، اولین کتابی که از یک نویسنده میخوانیم باید بهترین یا یکی از بهترین کتابهایش باشد. اینجا اما میگویم، فیلمهای کاروای را، باید به ترتیب سالِ ساخت‌شان دید. باید. و با همین Chungking Express شروع کرد.

فکر اولیهی این وبلاگ، با هم فیلمبینی و کتابخوانی بود. ولی وقتی که اسمِ لذتها را برایش انتخاب کردیم، برای لذتهایمان محدودیتی قائل نشدیم. همانطور که دنیا توی پست قبل گفت، این لذتها میتوانند هر چیزی باشند.

لذتِ اینبار، آهنگیست که تا مدتها به آن معتاد شده بودیم. بعد از آن سفرِ کیش و تماشای فیلم، چه شبها که با این آهنگ، هر کداممان، از خیابانهای این شهر عبور نکردیم. چه شبها که با این آهنگ شبهای دلپذیر کیش، آدمهای دلپذیر کاروای و جادویِ فای و آن رستوران کوچک و آن آپارتمان سبز را به یاد نیاوردیم.

 

دیشب، تماشای دوبارهاش، دوباره من را به رویا برگرداند. به قولِ فایِ فیلم: میتوان رویا را ذخیره کرد؟

 


این هم، یک نوع لذت است. مطمئن نیستم این همان نسخهی پخششده توی فیلم باشد. شاید آنجا به خاطرِ شورِ فیلم، پرشورتر به نظر میرسید. اگر لذت نبردید، پس بدانید که معجزهی فیلم بوده که این آهنگِ مشهورِ گروهِ بیتلز را اینقدر برای من لذتبخش کرده است.

California Dream و California Dreaming را میتوانید از این لینک بشنوید یا دانلود کنید.

 

شاید، یکبار اینجا، در مورد فیلمهای کاروای هم نوشتم. مخصوصا حالا که دوباره شروع کردهام به تماشایشان.

 

+ به این میگویند زیرآبی رفتن! شما که متوجه نشدید؟ :)) فهیمه، فقط به خاطرِ تو!


Love Me If You Dare

* این یادداشت یکشنبه، یازدهم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

من برای آخرین بار آمدم! قول!


*

تا حالا شده عاشقِ اسمِ یک فیلم شده باشید و به خاطر همان اسم دلتان بخواهد ببینیدش؟ یا یک کتاب؟

ماجرای من است و اسم این فیلم. بله دنیا! تو تنها نیستی!

Love Me If You Dare یا عنوان فرانسوی‎اش Jeux d'enfants یک چنین فیلمی هست!

البته یک چیزهایی هم در مورد فیلم شنیده‎ام که برای دیدنش بیشتر وسوسه شده‎ام. فقط در همین حد. یکی از فیلم‎هایی که چند سال هست که توی لیست فیلم‎هایی که باید و دلم ‎می‎خواهد ببینم‎شان هست. و البته دنبالش هم گشته بودم و پیدا نشده بود. امروز بالاخره باز دلم آن را خواست و کلی جستجو کردم تا پیدایش کردم. لینک سالم دانلودش را هم این‎جا می‎گذارم تا شما راحت به آن برسید و مثل من این‎قدر دنبالش نگردید.

یک فیلم فرانسوی محصول سال 2003  به کارگردانی یان ساموئل. با بازی ماریون کوتیار و Guillaume Canet (که انگار همسر ماریون هست).

این هم خلاصه‎ی یک خطی فیلم:

«جولین» و «سوفی» به عنوان دو دوست قدیمی که از دوران کودکی با هم بوده‎اند، اما اکنون که هردو بالغ شده‎اند...

این طور که شنیده‎ام فیلم در مورد بازی و کل‎کلی‎ست که تمامی ندارد و حتا تا پای قربانی کردن احساس و عشق هم می‎رسد...

آن قدر که من شنیده‎ام فیلم خوبی‎ست. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! شاید هم اصلا خوب نبود!

 

 

 

 

این هم لینک دانلود فیلم: (+)

 

*

سـِ عزیز و میراژ و دنیا و لیلی و لعیا و... اول درس و امتحان، بعد فیلم! 50 روز برای این فیلم‎ها وقت هست. تازه حداقل 50 روز. پس اول درس بعد فیلم!

بعد هم حالا که به من تذکر دادید، دیگر سعی می‎کنم پیشنهاد جدیدی نداشته باشم.


Before Sunrise, Before Sunset, Before Midnight

* این یادداشت شنبه، دهم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

فکر کنید به این که دو نفر، توی خیابان‎ها و کافه‎ها و کوچه پس‎کوچه‎های یک شهر، آن هم نیمه‎شب، راه بروند و حرف بزنند. در مورد چیزهایی که دوست دارند. در مورد چیزهایی که شما دوست دارید. آن هم شهری که نیمه‎شبش هم زنده و پر از انرژی‎ست. رقص و شعر و سکوت و...

بعد فکر کنید که این‎ها، همه توی یک فیلم باشد. یک فیلم از همین راه رفتن و گشتن و چرخیدن و حرف زدن و عاشق شدن‎ها...

رویایی نیست؟

شاید هم به نظر کسل‎کننده بیاید.

برای من مثل یک رویا بود. هم تصورش، هم کشف فیلمش.

شش، هفت سال از وقتی که اولین فیلم از این سه‎گانه را دیدم گذشته. حالا کمی این طرف‎تر یا آن طرف‎تر. بعد به فاصله‎ی کوتاهی دومی را دیدم. سومی‎اش مال همین پارسال بود. این‎جوری بود: پیش از طلوع 1995، پیش از غروب 2004 و پیش از نیمه‎شب 2013.

و دو هنرپیشه‎اش، ژولی دلپی و اتان هاوک، که گذر زمان به اندازه‎ی گذر این سال‎ها، روی آن‎ها هم تاثیر گذاشته بود.

کارگردان هر سه فیلم، ریچارد لینکلیتر است که ایده‎ی ساختن فیلم زمانی به ذهنش رسید که خودش با دختری با نام امی، ساعت‎ها با هم صحبت کرده بودند.

 

بگذارید در مورد این سه‎گانه‎ی محشر هم حرفی نزنم تا بعد از تماشایش.

 

این هم خلاصه از ویکی‎پدیا:

نه!

 

بگذارید این بار خودم خلاصه‎اش را بنویسم!

این سه فیلم، داستان سلی و جسی‎ست، یک دختر فرانسوی و یک پسر آمریکایی، که خیلی اتفاقی توی یک قطار همدیگر را کشف می‎کنند و بعد....

 

حالا باید سه فیلم را ببینید تا ادامه‎اش را بفهمید.

 


 

 


پشیمان نخواهید شد از تماشایشان. اگر هم قبلا دیده‎اید، با هم دوباره تماشایشان می‎کنیم و در موردشان حرف می‎زنیم.

به‎نظر من دوست‎داشتنی‎ترین سه‎گانه‎ی سینماست. (البته پدرخوانده که شاهکار و فوق‏‎العاده دوست‎داشتنی هست، ولی فقط دو قسمت اولش، نه هر سه قسمتش.)

 

دوست داشتم، پیشنهاد تماشای این فیلم باشد برای روز تولدم.

 

*

 

قصد کرده‎ایم که توی این مدت فیلم‎باران کنیم این‎جا را! این که میراژ هم بالاخره آمد، نشان از خاصیت ایام امتحانات دارد!

 

قرار تماشای این سه‎گانه هم باشد تا همان انتهای مرداد. اگر زودتر شد که چه بهتر، اگر دیرتر هم شد، خب چه اشکالی دارد!

 

من خودم، خواندنِ کتاب را به تماشای فیلم، ترجیح می‎‎دهم. ضمن این که شیفته‎ی سینما هم هستم. ولی حالا، به خاطر کمبود وقت، همه‎ی لذت‎های‎مان شده است فیلم دیدن. تازه هنوز هم هست. می‎دانم که دنیا هم به زودی یک فیلم دیگر پیشنهاد خواهد داد. تضمین نمی‎کنم که فیلم دیگری در کار نباشد!


The Lives of Others / Das Leben Der Anderen

* این یادداشت چهار‎شنبه، هفتم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

لذتی که در دوباره دیدنِ بعضی از شاهکارهاست، قابل مقایسه با...

اصلا لذتِ دوباره‎ دیدنِ بعضی از فیلم‎ها، از اولین بار تماشا کردن‎شان هم بیشتر است.

دنیا و میراژ را نمی‎دانم، ولی خودِ من ترجیح می‎دهم این‎جا بیشتر، با شما، دوباره فیلم‏‎بینی کنم. که همراه هم، تماشای فیلم‎هایی را باز، تجربه کنیم.

اصلا قرارمان هم‎فیلم‎بینی بود.

 

نظرتان در مورد تماشای یک فیلمِ بی‎نظیرِ آلمانی چیست؟ فیلمی که اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال 2006 را هم برده، و اگر از من بپرسید، بهترین فیلم خارجی‎زبانِ برنده‎ی اسکار، در تمامِ دوره‎هایش بوده. نه که همه‎ی فیلم‎های برنده‎ی اسکار خارجی‎زبان را دیده باشم. ولی چندتایی‎ از مهم‎ترین‎هایشان را که دیده‎ام.

 

فیلمی که آخرش، حال‎تان را خوب خواهد کرد.

 

ترجیح می‎دهم در مورد قصه و فیلم، الان هیچ چیزی نگویم. باید ببینیدش. یک فیلم در برلینی که وسطش دیواری بود که دنیایی فاصله انداخته بود بین مردمِ یک شهر و کشور.

 

زندگی دیگران، اولین فیلمِ فلوریان هنکل فون دونرسمارک هست، و اگر این فیلم را ندیده باشید، احتمالا از بین هنرپیشه‎هایش فقط سباستین کخ را می‎شناسید. همان افسرِ نازی‎ای که در فیلم Black Book (Zwartboek) (راستی این فیلم هم گزینه‎ی خوبی‎ست برای باهم‎بینی) بازی کرده. و اتفاقا من در آن فیلم بیشتر از اینجا دوستش دارم. کلا هنرپیشه‎ایست که نمی‎شود توی فیلم دوستش نداشت.

 

طبق روال قبل، این هم خلاصه‎ی داستان از ویکی‎پدیا:

گئرد وایسلر (با کد شناسائی: HGW XX/7)، بازجوی ارشد اشتازی، پلیس امنیت جمهوری دموکراتیک آلمان و یکی از باورمندان به حکومت سوسیالیستی آلمان شرقی است. او مأمور زیر نظر گرفتن زندگی گئورگ دریمن یک کارگردان تئاتر می‎‌شود که مقامات ارشد نیروی امنیتی، به توصیه‎ی وزیر فرهنگ و هنر آلمان شرقی، در پی یافتن بهانه‌‎ای برای ایجاد محدودیت و خانه‎‌نشین کردنش هستند.

تیمی ویژه از ماموران اشتازی با کارگذاری وسایل شنود در تمامی نقاط خانه گئورگ دریمن اقدام به زیر نظر گرفتن او و دوست دخترش که یک هنرپیشه‎ی محبوب است، می‎‌کنند.

 

ادامه‎ی ماجرا را وقتِ تماشای فیلم ببینید.

 

 

 

 

تماشای فیلم، به شدت توصیه می‎شود.

 

قرارمان تا آخر مرداد باشد. اگر زودتر شد که چه بهتر.

 

 

 

***

 

دربارهی این فیلم، نازلی هم نوشته: سرودی برای انسان نیک


من را در مونتاک ملاقات کن*

* این یادداشت سه‎شنبه، ششم خردادماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

1

Eternal… فیلم یک بار دیدن نیست. این را به ضرس قاطع می‎گویم. یعنی حتا اگر قصه‎ی فیلم را هم بدانید (مثل من) شاید در بسیاری از لحظات فیلم سردرگم شوید و خیلی از قطعاتِ پازلِ دقیق و در هم‎ پیچیده‎ی فیلم را از دست بدهید. البته این مانع لذت بردن‎تان، یا دوست داشتنِ فیلم نمی‎شود. ولی خب، خیلی از فیلم را از دست خواهید داد. فیلمنامه‎ای که این‎قدر دقیق نوشته شده است و فیلمی که این‎قدر دقیق تدوین شده است.

پس فیلم را حداقل باید برای بار دوم هم دید. من توی این دو سه هفته، دو بار فیلم را دیدم. و بار دوم، واقعا بیشتر لذت بردم و دوست‎ترش داشتم.

 

2

«کلمنتاین کروزینسکی، جوئل بریش را از حافظه‎اش پاک کرده است. لطفا هرگز دوباره رابطه‎شان را به او یادآوری نکنید.

با تشکر»

 

این ایده‎ی معرکه‎ی فیلم هست. شرکت یا کلینیکی که بخشی از حافظه و خاطراتِ آدم را پاک می‎کند. که بعضی از آدم‎ها را از ذهنِ آدم پاک می‎کند. طبیعتا مهم‎ترین و پررنگ‎ترین آدم‎های زندگی آدم را.

 

3

عاشقانه‎ی فیلم یک کمی هم که نه، شاید زیادی غریب است. عشقِ بین یک مرد ساکت و کم‎حرف و خجالتی (که نقشش را جیم کری بازی می‎کند!) و یک دخترِ سربه هوا و بازیگوش و به قول خودش بی‏‎فکر (Impulsive). مردی که اهل کتاب خواندن است و دختری که مجله‎خوان است و کلمات را اشتباه ادا می‎کند و به گفته‎ی مرد، گاهی آدم توی جمع از با او بودن خجالت‎زده می‎شود. که فکر می‎کند مدام دنبال جلب‎توجه است و بی‎رحمانه، وقتی که کار به دعوا و اختلاف می‎رسد، در موردش می‎گوید که حتا به خاطر جلب‎توجه دیگران، با دیگران «رابطه» هم برقرار می‎کند. حتا با دو نفر در طول یک شب هم.

که مثلا وقتی که دلش بچه می‎خواهد، از نظر مرد موضوع کاملا منتفی‎ست، با گفتن این که: فکر می‏‎کنی از عهده‎اش برمی‎آیی؟ و از نظر تماشاگری که فیلم را تماشا می‎کند و از نظر اطرافیان هم، جوابِ این سئوال، «نه» هست. کلمنتاین فیلم، سربه‎هواتر از آن است که بتوان در نقشِ یک مادر تصورش کرد. آن‎قدر سربه‎هوا و بی‎فکر (Impulsive)، که بعد از یکی از دعواهایشان، می‎رود و جوئل را از حافظه‎اش پاک می‎کند!

 

4

جوئلِ کم‎حرفِ خجالتیِ گاهی به شدت کم‎رو، اما، به شدت دوست‎داشتنی‎ست.

چه آنجا که صادقانه اعتراف می‎کند: چرا من عاشق هر زنی که به من توجه نشون می‎ده می‎شم؟!

یا آنجا که سر درگم می‎گوید: من امروز کار رو ول کردم. یک قطار به خارج مونتاک گرفتم. نمی‎‎دونم چرا؟! من آدم بی‎فکری نیستم!

یا جایی که اعتراف می‎کند: اگر فقط می‎توانستم با یک نفرِ جدید ملاقات کنم! فکر کنم شانس‎های این اتفاق برای من به شدت کم شده... دیدن این که در ارتباط برقرار کردن با یک زن این‎قدر عاجزم... من از یک لحظه تا  یک لحظه‎ی دیگه نمی‎‏دونم چی دوست دارم...

چه جایی که در برابر توجهاتِ کلمنتاین، در اولین دیدار (چه بار اول، چه بار دوم) بیشتر توی خودش فرو می‏‎رود و خجالت‎زده و دست‎پاچه می‎شود و گارد می‎گیرد.

چه آن‎جا که تا به کلم توجه نشان می‎دهد و به سوار شدن به ماشین، دعوتش می‏‎کند، کلم به او مشکوک می‎شود و او به سرعت و با تعجب از خودش دفاع می‎کند:

ـ تو که تورزن نیستی؟ هستی؟

ـ نه من تورزن نیستم! تو اول با من حرف زدی! یادت نمی‎یاد؟!

ـ اوه، این قدیمی‎ترین حقه توی کتاب تورزن‎هاست!

و از همه بیشتر وقتی که از فهمیدن این‎که کلمنتاین او را از حافظه‎‎اش پاک کرده شوکه می‎شود و با حرص و عصبانیت تصمیم می‎گیرد حالا که او را پاک کرده، خودش هم او را پاک کند! مقابله به مثل! برای کم نیاوردن، در مقابل این رودست خوردن و این‎جور تحقیر شدن. و هی توی روندِ پاک شدنِ حافظه‎اش از خاطراتِ کلم، این را با ناباوری «باور نمی‎کنم تو این کاررو با من کردی!»، و گاهی با حرص «دارم تو رو پاک می‎کنم و خوشحالم!» به او یادآوری می‎کند.

و چه جایی که بالاخره در مقابل حذفِ خاطراتشان کم می‏‎آورد و با تمامِ توان برای حفظِ خاطراتش تلاش می‎کند و دنبالشان می‎دود. و سرانجام، توی یکی از زیباترین لحظات فیلم، وقتی که بعد از سئوال کلمنتاین در مورد زشت بودنش و اعترافش به این‎که وقتی که بچه بوده این تصور و این موضوع چقدر آزارش می‎داده، به او می‎گوید خوشگل است و بعد از خاطره‎ی لذت‎بخشِ بوسه، فریاد می‎زند: تو رو خدا متوقفش کن. و با التماس و اصرار می‎گوید: لااقل اجازه بده این یک خاطره را برای خودم نگه دارم!

چه وقتی که باز بعد از شنیدنِ اعترافاتِ کلمنتاین در کلینیک، او را از خود می‏‎راند و باز در خانه، با اعترافاتِ همراه با عصبانیت و حرصِ خودش در مورد کلم، مواجه می‎شود.

 

5

فیلم، به شدت توصیه می‎شود.

دیدنِ این فیلم، بالاخره به من ثابت کرد که کیت وینسلت هم می‎تواند، گاهی، فقط گاهی، دوست‎داشتنی باشد!

خیلی چیزهای دیگر هم بود...

شاید باز هم نوشتم.

 

* از دیالوگ‎های فیلم

 

بعدانوشت: مثلا یادم رفت در مورد آن لایه‎ی پنهان تحقیرها و سرخوردگی‎ها بنویسم! فکر پنهان کردنِ کلمنتاین در این لایه‎ی غیرقابل دسترس برای دیگران، که اتفاقا به فکر خود کلمنتاین رسید و کلی هم به خاطر این فکرِ بکر به خودش می‎بالید و هی یادآوری می‎کرد: پس من هم باهوشم!

 

بعدانوشت 2: این که جوئل و کلمنتاین باز به همان نقطه برسند، به همان جایی که کلمنتاین را رسانده بود به تصمیم پاک کردنِ جوئل، بسیار محتمل به نظر می‎رسد! زندگی که فقط خاطرات خوش نیست. هر چند شاید همان‎ها ماندگارتر باشند. همه‎ی اختلاف سلیقه‎ها و درگیری‎ها و مشکلات، دست‌نخورده، سرجای‎شان باقی‎اند. هر چند شاید با قدرت عشق، بتوان بر آن‎ها غلبه کرد.


Eternal Sunshine of the Spotless Mind

 

* این یادداشت سه‎شنبه، ششم اردیبهشت‎ماه 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

وقتی کوچک بودم، خوشمزهترین بخش غذا را برای آخر نگه میداشتم. یک جورهایی، در راستای همان قانونِ قورباغهات را اول از همه قورت بده، ولی در جهت عکس. و البته خوشمزهترین قسمت غذا برای منِ حالا هم حتا، معمولا تهدیگِ آن است. : )

بزرگتر که شدم، عادتم برعکس شد. از بخشِ خوشمزهی غذا شروع میکردم و...

چه ربطی به لذتها دارد؟

مدتیست که گهگاهی، عادتِ بچگیهایم به من سر میزند. چیزهایی را نگه میدارم برای آخر سر، روز مبادا. توی کتابخانهام چند کتابِ خیلی خوب و وسوسهکننده منتظرند، برای روز مبادا، توی کشویِ میز، چند فیلمِ وسوسهکننده نشستهاند برای روز مبادا.

این فیلم را باید خیلی قبلتر میدیدم. خیلی خیلی قبلتر. دیویدیاش نزدیک چهار سال است که دقیقا توی کشوی میز است. (فیلمهای دیگر من توی کمد هستند یا روی هارد اکسترنال) و چهار سال به انتظار روزِ مبادا مانده است (چه بسا که دیگر قابل دیدن هم نباشد!). این فیلم و چند فیلم دیگر.

تا یکی از پنجشنبههای خوب اسفند، وقتی کنار میترا نشسته بودم و با هم از دوستداشتنیهایمان می‏گفتیم، از کتابهایی که دوست داریم، از بعضی خاطراتمان، که میترا بار دیگر شهری که دوست میدارمِ پر از خاطرهاش را نشانم داد، همان روزی که فهمیدم چقدر نقطهی مشترک با او دارم، که اتفاقا حرف فیلمی دیگر شد، که تماشایش کردهام و بسیار دوستش دارم، و تماشای دوبارهاش را دوست دارم با لذتها و شما شریک باشم، (دنیا منظورم دومین فیلم است، گفته بودم که دوست دارم توی لذتها باشد) و همان روزی که در مورد Closer گفت، فیلم مریضی است (و این مریض از آن مریضهای تعریفی بود و نه انتقادی)، یک تصویرِ مشهور فیلم Eternal Sunshine of the… را نشانم داد و با اطمینان گفت: این را هم که دیدهای؟ و من گفتم: نچ. چند سال است که قرار است ببینمش! و نگفتم که گذاشتهاماش برای روز مبادا.

میترا با تاکید و جدیت گفت: ببین! حتما توی اولین فرصت ببین.

ماند تا امروز. امروز که به قول قیصر امینپور... شاید، برای من، روز مباداست.

 

*

Eternal Sunshine of the Spotless Mind محصول سال 2004 است.

فیلمنامهی آن را چارلی کافمن نوشته و کارگردانش میشل گوندریست. با بازی جیم کری، کیت وینلست، کریستین دانست، مارک رافالو، الیجا وود، جین آدامز و...

اسم طولانی فیلم از شعری از الکساندر پوپ گرفته شده است با نام Elosia to Abelard.

و همین دیگر... 

 

 

 

بیایید با هم تجربه‏اش کنیم.

از آن جا که شما هم شاید مثل ما درگیر اردیبهشت و شلوغیهایش باشید، قرار ما، مثل کتابِ مامان و معنای زندگی تا اول خرداد باشد. اگر زودتر دیدیم، زودتر در موردش مینویسیم. اگر هم دیرتر شد که خب دیرتر میشود. اگر قبلا هم تماشایش کردهاید، میتوانید دربارهاش با ما صحبت کنید. یا در موردش بنویسید. یا دوباره تماشایش کنید. اگر هم مثل من تماشایش نکردهاید، شاید این فرصت خیلی خوبی باشد.

با ما همراه باشید. 

 

***

دربارهی این فیلم، ماهبانو هم نوشته: درخشش ابدی یک ذهن پاک

نازلی هم، درباره‎ی این فیلم نوشته: درخشش ابدى...

 


مردگان

 

* این یادداشت دوشنبه، هجدهم فروردین 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

گروهی اولیسِ جیمز جویس را بزرگ‎ترین رمانِ قرن بیستم می‎دانند. رمانی که سال‎هاست توسط منوچهر بدیعی به فارسی هم ترجمه شده ولی هنوز مجوز انتشار پیدا نکرده‎است. البته فصل هفدهمش در انتهای کتابی دیگر از انتشاراتِ نیلوفر و با ترجمه‎ی منوچهر بدیعی، چاپ شده است.

چهره‎ی مرد هنرمند در جوانیِ جویس که شخصیت اصلی‎‎اش همان شخصیت اصلی رمان اولیس هست، چند سالی‎ست که توی کتابخانه‎ام در انتظار خوانده شدن مانده. قبلا یکی دو داستان کوتاه از جیمز جویس خوانده‎ام که حالا اسامی‎شان را به یاد نمی‎آورم. و چیزی هم از آن‎ها به خاطر نمی‎آورم.

این که مردگان شد سومین انتخاب لذت‎ها (البته از روی تصادف است که اسامی هر دو کتاب انتخابیِ تا حالای لذت‎ها به مرگ ربط دارد!) به فیلم پله‎ی آخرِ علی مصفا مربوط است که توی عید تماشایش کردم و دوستش داشتم و برداشتی از این کتاب بود و البته از مرگ ایوان ایلیچ تولستوی.

شده یک دفعه دلتان بخواهد کاری را انجام دهید؟

از وقتی که خدمتکارِ مادرِ پیرِ پزشکِ پله‎ی آخر، چند خطی از مردگان را از مجموعه داستان دوبلینی‎های جیمز جویس برای او می‎خواند تا به عنوان درمانی برای جلوگیری از آلزایمر تایپش کند، دلم خواسته که آن را بخوانم. بعد که حرف لذت‎ها شد، این میل بیشتر و بیشتر شد.

تا پیشنهادش را به دنیا دادم، به شکل جالبی خود کتاب هم پیدایش شد!

 

خب...

مردگان رمان نیست. یک داستانِ کوتاه است، در واقع آخرین و بلندترین داستان مجموعه‎ی دوبلینی‎ها، که توی نسخه‎ی پی‎دی‏‎افِ اسکن‎شده‎ی کتاب 55 صفحه است. دوبلینی‎ها ترجمه‎ی پرویز داریوش است و اولین انتشارش سال 1346 است. و مثل همه‎ی ترجمه‎های آن سال‏‎ها احتمالا لحن و کلماتش با لحنِ رایج این سال‎ها تفاوت دارد. نسخه‎ی چاپ‎شده‎ی کتاب مردگان که به دستِ من رسیده، ترجمه‎ی جدیدتری دارد و کتاب باریکی‎ست که فقط شامل مردگان است.

پیشنهاد اصلی و ترجیح ما تهیه‎ی نسخه چاپی کتاب‎هاست. ولی اگر سخت بود، نسخه‎ی پی‎دی‎افِ دوبلینی‎ها را سرچ و دانلود کنید و در سومین لذت، همراه ما باشید.

پیشنهاد می‎کنم پله‎ی آخر را هم ببینید. شاید یک روز یکی از لذت‎هایمان شد.

خب... مردگان برای ما هم، مثل یک هندوانه‎ی سربسته است. تا اول اردیبهشت فرصت داریم تا بخوانیم و ببینیم دوستش داریم یا نه یا...

و در موردش بنویسیم.

البته فرصت شما تا همیشه باقی‎ست. اما دوست داریم حالا، همراهی‎مان کنید.

 

* اگر توی وب‎سایت‎تان در مورد هر کدام از لذت‎های این‎جا نوشتید، خوشحال می‎شویم لینکش را برای به اشتراک گذاشتنش، به ما بدهید.

 

* موضوعات قبلی همیشه باز هستند.

 

بعدانوشت: فکر کردم خوب هست اگر خلاصه‎ی پشت جلد این کتاب را برای شما بگذارم:

«این داستان صرفا بیان تعدیل و تصحیح است، که در روابط میان شوهر و زنش در یک شب پدید می‎آید و این به واسطۀ آن است که زن در مجلس مهمانی خانوادگی از شنیدن سرودی تغییر حال می‎دهد و شوهر آن تغییر حال را درک می‎کند و به حق مربوط بدان می‎داند که زمانی زنِ او را دیگری می‎خواسته است. اما داستان را بخوانید و ببینید با وجود این توضیح، به همین سادگی است یا کشف معنی در آن لطفی دیگر دارد.»


سلام غریبه... چرا عشق کافی نیست؟*

 

* این یادداشت شنبه، شانزدهم فروردین 1393 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.

 

 

غریبه‎ی غریبِ فیلم بی‎گمان شخصِ شخیص ِ ناتالی پورتمنِ نازنین می‎باشند!

همان که هیچ‎کس و از جمله مای تماشاگر هم هیچ‎گاه نمی‏‎فهمیم که واقعا چه کسی‎ست، از کجا آمده، چه می‎کرده و در انتهای فیلم به کجا رفت. تنها واقعیتی که ما تماشاگرهای فیلم خوب فهمیدیم، عشقش به دن (جود لا) بود که این را شخصِ دن هم فهمید، اما دست کمش گرفت. همان کاری که با همه‎چیز و همه‎کس می‎کرد بس که خودش را بزرگ می‎دید. شغلش، آلیس، لری. و در نهایت هم، مغلوب خودِ خود بزرگبینش شد.

چه بهتر!

آلیس/جین که شاید مهم‎ترین آدمِ قصه بود، که شاید سه‎تای دیگر آمده بودند تا این بخشِ قصه‎ی او، این فصل زندگی‎اش را بسازند ـ‎چون فیلم در آن صحنه‎ی قشنگِ ابتدایی که آمیخته بود با آهنگِ بی‎نظیرِ دامین راس (The Blower's Daughter) با آن راه رفتنِ استوار و بی‎توجهی‎اش به اطراف و... زل زدنِ او به چشم‎های غریبه‎ای که از بین آن همه آدم انتخابش کرده بود آغاز شد و با او هم به پایان رسیدـ را نه دن که معشوقش بود جدی گرفت، نه آنا که رقیبش بود و در همان اولین دیدار به او اعلام کرد که دزد نیست! (نبود؟) تنها کسی که او را جدی گرفت، لری بود. ضلعِ چهارم و اتفاقا ثقیل‎ترین ضلع قصه! همان برنده‎ی نهایی ماجرا، که در لحظه‎ی پیروزی، خودش فاتحانه به دنِ جذابِ رمانتیکی که عاجزانه دوست داشتنِ او را به دوست داشتنِ سگ تشبیه می‎کند، اعتراف می‎کند: حالا در مقابل قهرمان رمانتیک بلندپروازی مثل تو، شک ندارم که من تا اندازه‎ای عادی هستم. همان که در نهایت با وجودِ تمامِ زمختی و بی‎نزاکتی و خشونت و بدویتش، برنده‎ی ماجرا شد. با تمام صداقت و سماجتش... به خاطرِ اعتماد به نفسِ ذاتی و احساس مالکیت و جذابیتِ خشنِ لعنتی‏‎اش.

چه بهتر!

وقتی که فکر می‎کنم خوب به خاطر نمی‎آورم که جود لا را به خاطر Closer این‎قدر دوست ندارم، یا از دنیلِ Closer به خاطرِ جود لا بودنش «این‎قدر» بدم می‎آید! ولی خوب می‌‎دانم که از کلایو اوون فقط و فقط به خاطر Closer است که این‎قدر خوشم می‎آید!

به خاطرِ نقشِ جذابی که بازی کرد. به خاطرِ لری جذابی که از لریِ فیلمنامه ساخت. به خاطرِ این که به خاطرِ پیروزی نهایی اوست که این‏قدر آخر فیلم را دوست دارم و با وجودِ غم و رنجِ ناتالی پورتمن (که نه می‎شود آلیس نامیدش نه جین) به نظرم پایانِ خوش دارد. پایانی خیلی خوش!

البته بخشِ قال گذاشته شدنِ دنیل توسط هر دو زنِ ماجرا، مخصوصا آلیسی که آن طور در آخرین دیدار آسش را برای او رو کرد، ـ‎این که حتا نام دخترکی را که آن‎طور همه‎ی زوایای وجودی‏‎اش را کشف‎شده می‎دانسته، که با نوشتنِ داستانش از نظرش کاملا حل‎شده و بدونِ هیچ زاویه‎ و رمز و رازِ تازه‎ای برای گشودن بوده، نمی‎دانسته‎ـ عیش من را از این فیلم کامل کرد!

من، جدای از ناتالی پورتمن و کلایو اون، دوستدارِ عدالتم. عدالتی که حکمِ پایانی فیلم را داد. و منزجرم از خیانت. خیانتی که در پایان...

و چقدر Closer، علی‎رغمِ ظاهرش، طرفِ اخلاقیات است.

 

فیلمی که در مدت زمانی حدود دو ساعت، با ضرباهنگی تند و سریع با سرعت از ابتدا و انتهای روابط سر در می‎آورد، بدون این‎که به طول‎شان پرداخته باشد... و حرکتِ پاندول‎وارِ چرخشِ اضلاع مربع به سمتِ همدیگر و دور شدنشان را با یکی دو صحنه مختصر و مفید، نشان می‎دهد، با بازی معرکه‎ی بازیگرانش، با شخصیت‎پردازی و دیالوگ‏‎های فوق‎العاده و حساب‎شده‎ی فیلمنامه... با کارگردانیِ بسیار خوبِ مایک نیکولز. یک فیلم معرکه پر است از دوست داشتن و خیانت و روی گرداندن و دور شدن و بازگشت و باز دور شدن و بخشیدن و نبخشیدن و مبارزه و سرانجام انتقام!

 

 

می‎توانم ده بارِ دیگر... هم Closer را تماشا کنم و هر بار به نظرم به همان تازگی بار اول باشد. همانقدر زنده و فوق‎العاده و معرکه.

 

اگر تا به حال ندیدیدش، حتما تماشایش کنید. حتما.

و در موردش بنویسید. حرف بزنید.

خود من باز هم تماشایش خواهم کرد و باز هم با فراغ‎بالِ بیشتری در موردش خواهم نوشت.

در مورد آدم‎های فیلم. در مورد دنیای فیلم. در مورد خیانت‎ها، دروغ‎ها و بخشش‎ها و نبخشیدن‎های فیلم. در مورد عشق‎ها و خواستن‎ها و انتخاب‏‎ها و انتقام‎های فیلم. در مورد بزرگ‎بودن‎ها و کوچک‎بودن‎های فیلم. در مورد... «بدونِ بخشش ما وحشی‎‎‌ایم»ِ لری و «بدون حقیقت ما حیوان‎‌ایم» دن و...

 

همین الان می‎توانم بیست صفحه‎ی دیگر هم، همین‎طور در هم و برهم و آشفته بنویسم در موردش. چه بسا بیشتر.

و البته باز هم خواهم نوشت.

 

فیلم پر است از دیالوگ‎هایی که می‎توان اینجا نوشت. طوری‎که انتخاب از بین‎شان سخت است. که اصلا حیفم می‎آید که خیلی‎هایشان را ننویسم...

 

بخشی از صحنه‎ی پایانیِ نبرد مردهای فیلم. وقتی که لری، در نهایت آنا را برنده شده است. همان وقتی که می‎گوید: یه مبارزه‎ی خوب هرگز تمیز نیست.

 

 

ـ دلم می‎خواد آنا برگرده.

ـ اون انتخاب خودش رو کرده.

ـ من یه معذرت‎خواهی به تو بدهکارم. من عاشق آنا شدم، اما اصلا قصدم این نبود که تو رو اذیت کنم.

ـ عذرخواهیت کو؟ احمق!

ـ معذرت می‌‎خوام. اگه دوستش داری بذار بره... خب اون می‎تونه شاد باشه...

ـ آنا نمی‎خواد شاد باشه!

ـ هر کسی می‎خواد شاد باشه!

ـ افسرده‎ها نمی‎خوان! اونا دوست دارن غمگین باشن تا مهر تاییدی برای افسردگی‎شون باشه. اگه خوشحال باشن که دیگه نمی‎تونن افسرده باشن. اون وقت مجبورن برگردن توی دنیا و مثل آدم زندگی کنن، که البته این خودش افسرده‎کننده‎ست!

 

حق با لری نیست؟


  

* هر دو از جمله‎های ناتالی پورتمن (آلیس/جین) در فیلم


 

Closer

* این یادداشت سه‎شنبه، بیست و هفتم اسفندماه 1392 در لذت‎های پراکنده‎ی بلاگفا، منتشر شده بود.


سلام

بالاخره شد و آمدیم.

بعد از بیشتر از پنج ماه از اولین باری که فکرش وسطِ یک گفتگوی شبانه، شکل گرفت و بعد هی وسوسه‎مان کرد و بالاخره قرارش را گذاشتیم. قرارش سخت نبود. اتفاقا از آن قرارهای لذت‎بخش هم بود. از آن قرارها که حرف زدن از آن هم، حالِ آدم را خوب می‎کند. چهار آدمِ خیلی متفاوت که گاهی وجه اشتراک‎هایی هم داشتیم. داریم. گاهی!

درس و مشغله و تنبلی و... ما را به امروز رساند. امروز و این جا. چه خوب که امروز و امشب شد روز اول وبلاگ ما: شب چهارشنبه‎سوری. چه چیزی بهتر از این! همزمان با یک جشن و آیین باستانی. در آستانه‎ی نوروز.

همیشه قرارهای فیلم‎بینی و کتاب‎خوانی وسوسه‎ام کرده است. عاشق این جور قرارها و تجربه‎های مشترک بوده‎ام.

ایده‎ی این وبلاگ هم از چنین جایی آمده است. یک قرار با هم فیلم‎بینی و کتاب‎خوانیِ مجازی. ممکن است آن انتخاب را دوست نداشته باشیم ولی، همین با هم تجربه کردن‎مان لذت‎بخش است. شک ندارم که لذت‎بخش است. یک لذتِ اختیاری. بی‎اجبار و سخت‎گیری. حتا یکی از ما سه نفر (سه نفر، از آن چهار نفر توی این قرار ماندند)، به دلیل محدودیت‏‎های زمانی، ممکن است توی برنامه‎ای شرکت نکنیم. ولی حتما حضور خواهیم داشت. خواهیم خواند. که حتا درباره‎ی کتاب و فیلم خواندن هم همیشه برای من لذتبخش بوده است.

مهم این است که با هم باشیم. و شما هم همراه ما باشید. می‎توانید توی وب‎سایت یا وبلاگ خودتان بنویسید (مطلبی که حرف خودتان باشد. لازم نیست نقد و نظر حرفه‎ای باشد. که هیچ‎کدام‎مان منتقد نیستیم. فقط قرار است در مورد تجربه‎مان، در مورد احساس‎مان بنویسیم.) و لینک نوشته‎تان را برای ما بگذارید تا به اشتراک بگذاریمش. می‎توانید در بخش نظراتِ وبلاگ در موردش حرف بزنید. می‎توانید... می‎توانیم...

قرار فیلم و کتاب اول‎مان تا پایان تعطیلات است. می‎توانید زودتر شروع کنید و بیایید. می‎توانید دیرتر هم به ما بپیوندید. این مطالب و این وبلاگ، همیشه باز هستند. ولی قرارمان تا پایان تعطیلات باشد.

دوست داریم که با ما همراه باشید.


*

 

فیلم اول، انتخابِ تحمیلیِ من بود به بقیه! :)

تا حرفِ قرار فیلم‎بینی می‎شود، این جزو اولین فیلم‎هایی‎ست که به ذهنم می‎آیند. تجربه‎ی لذت‎بخشِ برگزاری یک قرار فیلم‎بینی واقعی را هم با این فیلم داشته‎ام. فیلم را دوست دارم. و دیدنش هر بار حالم را خوب کرده است.

و فکر می‎کنم فیلمی‎ست که می‎توان خیلی زیاد در موردش حرف زد و نوشت و...

و یک ناتالی پورتمن و جولیا رابرتز فوق‎العاده هم دارد.

و بقیه‎اش باشد برای بعد از تماشای فیلم!


خب...

و این هم اولین فیلم لذت‎ها...


Closer

ساخته‎ی مایک نیکولز

محصول سال 2004 آمریکا

با بازی جولیا رابرتز، ناتالی پورتمن، جود لاو و کلایو اوون


تعریف یک خطی این فیلم از سایت IMDb :

رابطه‎ی دو زوج، وقتی که مردی از یک زوج، زن زوج دیگر را ملاقات می‎کند، پیچیده و سرشار از فریب می‎شود.



 

* این فیلم رده‎ی سنی دارد.

امیدوارم شما هم «لذت» ببرید. :)