* این یادداشت شنبه، بیست و یکم تیرماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
ـ وقتی کوچیک بودم، تنها چیزی که میخواستم این بود که بزرگ بشم. خیلی هم زود. ولی حالا اصلا دلیلش رو نمیفهمم. نه دیگه. حالا که بزرگتر شدم من آیندهم رو مثل نشستن تو اتاق انتظار میبینم، توی یک ایستگاه بزرگ قطار، پر از نیمکت و تابلو. در حالیکه مردم زیادی بدون دیدن من از کنارم رد میشن. همهشون عجله دارند که سوار کابینهای قطار بشن. اونها جایی برای رفتن دارند یا کسی رو برای دیدن ولی من اونجا منتظر نشستم.
ـ منتظر چی آدل؟
ـ منتظر یه اتفاق که برام بیفته.
لذت نامنتظر، یعنی تماشای یک فیلمِ دلنشینِ نسبتا کوتاهِ سیاه و سفید فرانسوی، در موردِ یک دلبستگی و وابستگیِ متفاوت، توی یکی دو ساعتِ چسبیده به سحرِ یک شبِ نزدیک نیمهی ماهرمضان.
لذت نامنتظر، یعنی دوست داشتنِ فیلمی که شاهکار نیست، ولی احتمالا نمیشود دوستش نداشت.
شاید اینجا، این وبلاگ، آن نظمی را که فکرش را میکردیم، پیدا نکرده. ولی من این بینظمی را هم دوست دارم. قرارمان از اول جمع کردنِ لذتهای پراکنده و سهیم شدنش با هم بود دیگر. نبود؟ میشد که لذتم را با شما سهیم نشوم؟
*
The Girl On The Bridge با عنوان اصلیِ La Fille Sur Le Pont ، یک فیلمِ فرانسویِ سیاه و سفید محصولِ آخرین سال قرن بیستم است. فیلمی که باید سیاه و سفید ساخته میشد تا بهیادماندنی شود. فکر که میکنم شاید اگر رنگی بود، به اینجا نمیرسید. به لذتها. شاید...
کارگردانِ فیلم دختری روی پل، پاتریس لوکونت است و بازیگرانش دانیل اوتوی و ونسا پارادی، مجریان نمایشِ این دلبستگیِ نامتعارف که با عشقِ به ریسک کردن بر روی زندگی و با شانس گره خورده. مفهومِ اغراقشدهی نیمهی گمشده. با مجموعهای از دیالوگهای نزدیک به شاهکار که برای اینجا نقل کردن، واقعا انتخاب کردن از بینشان سخت است. پس ترجیح میدهم به جای نقل کردن، شما را ترغیب کنم به تماشای فیلمی که هیچ چیزی که نداشته باشد، که به نظرِ من دارد، مجموعهای دیالوگِ خوشگل دارد، که مدام دلت میخواهد یادداشتشان کنی، یک دخترکِ دلربای سبکسر که به هر مردی که میرسد دلش میخواهد همراهش برود و مردی که همان نگاهِ نافذش کافیست تا دخترک خود را با اطمینان، مدام در معرض مرگ قرار دهد، و چند دقیقهی شاهکار اولش که دخترک نشسته و رو به یک نفر (؟)، داستانِ زندگیاش را تعریف میکند، جوری که تا وقتیِ که چشمهایش غرق اشک نشده، انگار دارد از موضوعِ بیاهمیتی مثل آب و هوا حرف میزند. انگار این خودش نیست که در موردش میگوید: شاید لیاقتم بیشتر از این نبوده. باید قانون طبیعت باشه! بعضی از مردم به دنیا مییان که خوشحال باشن. در عوض من در تمام روزهای زندگیم گول میخوردم. هر قولی رو که بهم میدادند باور میکردم. ولی آخرش هیچی نصیبم نمیشد. هرگز برای کسی مفید یا با ارزش نبودم. یا خوشحال و یا حتا غمگین. قبلا فکر میکردم که وقتی چیزی رو از دست بدی ناراحت میشی. ولی من هیچوقت چیزی به جز بدشانسی نداشتم.
انگار دربارهی خودش نیست که مثل یک کارشناس خبره میگوید: کاغذهای چسبناکِ مگسکش رو دیدی؟ من خیلی شبیه به اونهام. همهی آشغالهای دور و برم به من میچسبن. مثل یه جاروبرقی میمونم. هر چی آشغال باقی مونده رو جمع میکنم. هیچوقت شانس در خونهم رو نمیزنه. هر کاری میکنم اشتباه از آب در مییاد. دست به هر چی میزنم خاکستر میشه... نمیتونی بدشانسی رو توصیف کنی. میدونی مثل استعداد موسیقی میمونه. یا داری یا نداری.
و البته که بالاخره شانس در خانهی او را میزند، درست وقتی که میخواهد همهچیز را تمام کند و «لامپِ سالم را دور بیندازد و اسراف کند». اگر که قدر بداند. اگر که بماند.
نیمهی گمشده میدانید مثل چیست؟ و میدانید که برای هر کسی، فقط یک نفر است؟ یک نفر و فقط یک نفر؟
و شاید نه آن کسی که در ابتدا به نظر میآید؟ و شاید دقیقا آن کسی که در ابتدا اصلا به نظر نمیآید؟
***
دربارهی این فیلم، ماهبانو هم نوشته: دختری روی پل
* این یادداشت سهشنبه، دهم تیرماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
هر کداممان یک گوشهی نشیمنِ آن ویلای کوچکِ جزیره را اشغال کرده بودیم. یکی روی کاناپه دراز کشیده بود، یکی روی قالیچهی جلوی تلویزیون، دو سه نفر توی رختخواب دراز کشیده بودند، یکی مدام مسیر نشیمن و آشپزخانه را میرفت و میآمد و مدام چایی میآورد و هر بار میپرسید: چایی؟
هوای گرمِ مرداد و کولرهای گازی که با شدت کار میکردند. شاید، یکی از دلپذیرترین سفرهای دوستانهی عمرم بود. قبل از اینکه اینطور پراکنده شویم. همهمان خوب و خوش بودیم. دو ترم به پایانِ دورهی پر از رویا و سرشار از لذتِ کارشناسی باقیمانده بود و تصور و رویامان از آینده، فتحِ دنیا بود. حالِ خوبِ بیست و یکسالگی.
اولش بیحوصله بودیم و گذری فیلم را تماشا میکردیم و دل به فیلم نمیدادیم و من، هی توی دلم خط و نشان میکشیدم برای آن کسی که این فیلم را با من راهی کرده بود برای شبهای طولانیِ کیش که قرار نبود خواب به چشمانمان بیاید.
ولی وقتی که نوبتِ اپیزودِ دوم، آدمهای دوم قصه رسید، مخصوصا با آن شروعِ طوفانیاش با ترانهی California Dream ِ بیتلز... و بعد همهی رقصها و سرخوشیها و عاشقی کردنهای پنهان دخترک، که پسزمینهی همهشان این ترانه بود... همهمان میخِ فیلم و تلویزیونِ 24 اینچِ ویلا شدیم. با تمامِ عشقبازیهای دخترک با وسایل آپارتمان معشوق، با همهی گفتگوهای مرد با وسایلِ آپارتمانش که فکر میکرد مثل او تابِ تحملِ دوریِ آدم رفته را ندارند. با... وقتی که تمام شد، توی دلِ همهمان پر از شور بود و هیچکداممان دلمان نمیخواست در مورد فیلم حرف بزنیم تا خوب تهنشین شود. سه روز بعد، توی آسمان، حرفش باز شد و هی در موردش حرف زدیم، هی حرف زدیم، تا حدودِ یک ساعت و سی دقیقهی پرواز به سمتِ تهران را با خاطرهی Chungking Express و فایِ دلپذیرش گره زده باشیم.
این فیلمِ کاروای آن قدر خوب است، مثل چند تا فیلمِ بعدیاش، مثل In The Mood For Love، مثلِ 2046، مثل My Blueberry Nights، که هر کدامشان میتوانند موضوع لذتها باشند. اما لذتِ این پست، فیلم نیست. هر چند که به شدت پیشنهاد میدهم این فیلمها را ببینید و اینجا در موردش حرف بزنید.
دیشب جایی حرفش بود و من گفتم به نظر من، اولین کتابی که از یک نویسنده میخوانیم باید بهترین یا یکی از بهترین کتابهایش باشد. اینجا اما میگویم، فیلمهای کاروای را، باید به ترتیب سالِ ساختشان دید. باید. و با همین Chungking Express شروع کرد.
فکر اولیهی این وبلاگ، با هم فیلمبینی و کتابخوانی بود. ولی وقتی که اسمِ لذتها را برایش انتخاب کردیم، برای لذتهایمان محدودیتی قائل نشدیم. همانطور که دنیا توی پست قبل گفت، این لذتها میتوانند هر چیزی باشند.
لذتِ اینبار، آهنگیست که تا مدتها به آن معتاد شده بودیم. بعد از آن سفرِ کیش و تماشای فیلم، چه شبها که با این آهنگ، هر کداممان، از خیابانهای این شهر عبور نکردیم. چه شبها که با این آهنگ شبهای دلپذیر کیش، آدمهای دلپذیر کاروای و جادویِ فای و آن رستوران کوچک و آن آپارتمان سبز را به یاد نیاوردیم.
دیشب، تماشای دوبارهاش، دوباره من را به رویا برگرداند. به قولِ فایِ فیلم: میتوان رویا را ذخیره کرد؟
این هم، یک نوع لذت است. مطمئن نیستم این همان نسخهی پخششده توی فیلم باشد. شاید آنجا به خاطرِ شورِ فیلم، پرشورتر به نظر میرسید. اگر لذت نبردید، پس بدانید که معجزهی فیلم بوده که این آهنگِ مشهورِ گروهِ بیتلز را اینقدر برای من لذتبخش کرده است.
California Dream و California Dreaming را میتوانید از این لینک بشنوید یا دانلود کنید.
شاید، یکبار اینجا، در مورد فیلمهای کاروای هم نوشتم. مخصوصا حالا که دوباره شروع کردهام به تماشایشان.
+ به این میگویند زیرآبی رفتن! شما که متوجه نشدید؟ :)) فهیمه، فقط به خاطرِ تو!
* این یادداشت یکشنبه، یازدهم خردادماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
من برای آخرین بار آمدم! قول!
*
تا حالا شده عاشقِ اسمِ یک فیلم شده باشید و به خاطر همان اسم دلتان بخواهد ببینیدش؟ یا یک کتاب؟
ماجرای من است و اسم این فیلم. بله دنیا! تو تنها نیستی!
Love Me If You Dare یا عنوان فرانسویاش Jeux d'enfants یک چنین فیلمی هست!
البته یک چیزهایی هم در مورد فیلم شنیدهام که برای دیدنش بیشتر وسوسه شدهام. فقط در همین حد. یکی از فیلمهایی که چند سال هست که توی لیست فیلمهایی که باید و دلم میخواهد ببینمشان هست. و البته دنبالش هم گشته بودم و پیدا نشده بود. امروز بالاخره باز دلم آن را خواست و کلی جستجو کردم تا پیدایش کردم. لینک سالم دانلودش را هم اینجا میگذارم تا شما راحت به آن برسید و مثل من اینقدر دنبالش نگردید.
یک فیلم فرانسوی محصول سال 2003 به کارگردانی یان ساموئل. با بازی ماریون کوتیار و Guillaume Canet (که انگار همسر ماریون هست).
این هم خلاصهی یک خطی فیلم:
«جولین» و «سوفی» به عنوان دو دوست قدیمی که از دوران کودکی با هم بودهاند، اما اکنون که هردو بالغ شدهاند...
این طور که شنیدهام فیلم در مورد بازی و کلکلیست که تمامی ندارد و حتا تا پای قربانی کردن احساس و عشق هم میرسد...
آن قدر که من شنیدهام فیلم خوبیست. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن! شاید هم اصلا خوب نبود!
این هم لینک دانلود فیلم: (+)
*
سـِ عزیز و میراژ و دنیا و لیلی و لعیا و... اول درس و امتحان، بعد فیلم! 50 روز برای این فیلمها وقت هست. تازه حداقل 50 روز. پس اول درس بعد فیلم!
بعد هم حالا که به من تذکر دادید، دیگر سعی میکنم پیشنهاد جدیدی نداشته باشم.
* این یادداشت شنبه، دهم خردادماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
فکر کنید به این که دو نفر، توی خیابانها و کافهها و کوچه پسکوچههای یک شهر، آن هم نیمهشب، راه بروند و حرف بزنند. در مورد چیزهایی که دوست دارند. در مورد چیزهایی که شما دوست دارید. آن هم شهری که نیمهشبش هم زنده و پر از انرژیست. رقص و شعر و سکوت و...
بعد فکر کنید که اینها، همه توی یک فیلم باشد. یک فیلم از همین راه رفتن و گشتن و چرخیدن و حرف زدن و عاشق شدنها...
رویایی نیست؟
شاید هم به نظر کسلکننده بیاید.
برای من مثل یک رویا بود. هم تصورش، هم کشف فیلمش.
شش، هفت سال از وقتی که اولین فیلم از این سهگانه را دیدم گذشته. حالا کمی این طرفتر یا آن طرفتر. بعد به فاصلهی کوتاهی دومی را دیدم. سومیاش مال همین پارسال بود. اینجوری بود: پیش از طلوع 1995، پیش از غروب 2004 و پیش از نیمهشب 2013.
و دو هنرپیشهاش، ژولی دلپی و اتان هاوک، که گذر زمان به اندازهی گذر این سالها، روی آنها هم تاثیر گذاشته بود.
کارگردان هر سه فیلم، ریچارد لینکلیتر است که ایدهی ساختن فیلم زمانی به ذهنش رسید که خودش با دختری با نام امی، ساعتها با هم صحبت کرده بودند.
بگذارید در مورد این سهگانهی محشر هم حرفی نزنم تا بعد از تماشایش.
این هم خلاصه از ویکیپدیا:
نه!
بگذارید این بار خودم خلاصهاش را بنویسم!
این سه فیلم، داستان سلی و جسیست، یک دختر فرانسوی و یک پسر آمریکایی، که خیلی اتفاقی توی یک قطار همدیگر را کشف میکنند و بعد....
حالا باید سه فیلم را ببینید تا ادامهاش را بفهمید.
پشیمان نخواهید شد از تماشایشان. اگر هم قبلا دیدهاید، با هم دوباره تماشایشان میکنیم و در موردشان حرف میزنیم.
بهنظر من دوستداشتنیترین سهگانهی سینماست. (البته پدرخوانده که شاهکار و فوقالعاده دوستداشتنی هست، ولی فقط دو قسمت اولش، نه هر سه قسمتش.)
دوست داشتم، پیشنهاد تماشای این فیلم باشد برای روز تولدم.
*
قصد کردهایم که توی این مدت فیلمباران کنیم اینجا را! این که میراژ هم بالاخره آمد، نشان از خاصیت ایام امتحانات دارد!
قرار تماشای این سهگانه هم باشد تا همان انتهای مرداد. اگر زودتر شد که چه بهتر، اگر دیرتر هم شد، خب چه اشکالی دارد!
من خودم، خواندنِ کتاب را به تماشای فیلم، ترجیح میدهم. ضمن این که شیفتهی سینما هم هستم. ولی حالا، به خاطر کمبود وقت، همهی لذتهایمان شده است فیلم دیدن. تازه هنوز هم هست. میدانم که دنیا هم به زودی یک فیلم دیگر پیشنهاد خواهد داد. تضمین نمیکنم که فیلم دیگری در کار نباشد!
* این یادداشت چهارشنبه، هفتم خردادماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
لذتی که در دوباره دیدنِ بعضی از شاهکارهاست، قابل مقایسه با...
اصلا لذتِ دوباره دیدنِ بعضی از فیلمها، از اولین بار تماشا کردنشان هم بیشتر است.
دنیا و میراژ را نمیدانم، ولی خودِ من ترجیح میدهم اینجا بیشتر، با شما، دوباره فیلمبینی کنم. که همراه هم، تماشای فیلمهایی را باز، تجربه کنیم.
اصلا قرارمان همفیلمبینی بود.
نظرتان در مورد تماشای یک فیلمِ بینظیرِ آلمانی چیست؟ فیلمی که اسکار بهترین فیلم خارجی زبان سال 2006 را هم برده، و اگر از من بپرسید، بهترین فیلم خارجیزبانِ برندهی اسکار، در تمامِ دورههایش بوده. نه که همهی فیلمهای برندهی اسکار خارجیزبان را دیده باشم. ولی چندتایی از مهمترینهایشان را که دیدهام.
فیلمی که آخرش، حالتان را خوب خواهد کرد.
ترجیح میدهم در مورد قصه و فیلم، الان هیچ چیزی نگویم. باید ببینیدش. یک فیلم در برلینی که وسطش دیواری بود که دنیایی فاصله انداخته بود بین مردمِ یک شهر و کشور.
زندگی دیگران، اولین فیلمِ فلوریان هنکل فون دونرسمارک هست، و اگر این فیلم را ندیده باشید، احتمالا از بین هنرپیشههایش فقط سباستین کخ را میشناسید. همان افسرِ نازیای که در فیلم Black Book (Zwartboek) (راستی این فیلم هم گزینهی خوبیست برای باهمبینی) بازی کرده. و اتفاقا من در آن فیلم بیشتر از اینجا دوستش دارم. کلا هنرپیشهایست که نمیشود توی فیلم دوستش نداشت.
طبق روال قبل، این هم خلاصهی داستان از ویکیپدیا:
گئرد وایسلر (با کد شناسائی: HGW XX/7)، بازجوی ارشد اشتازی، پلیس امنیت جمهوری دموکراتیک آلمان و یکی از باورمندان به حکومت سوسیالیستی آلمان شرقی است. او مأمور زیر نظر گرفتن زندگی گئورگ دریمن یک کارگردان تئاتر میشود که مقامات ارشد نیروی امنیتی، به توصیهی وزیر فرهنگ و هنر آلمان شرقی، در پی یافتن بهانهای برای ایجاد محدودیت و خانهنشین کردنش هستند.
تیمی ویژه از ماموران اشتازی با کارگذاری وسایل شنود در تمامی نقاط خانه گئورگ دریمن اقدام به زیر نظر گرفتن او و دوست دخترش که یک هنرپیشهی محبوب است، میکنند.
ادامهی ماجرا را وقتِ تماشای فیلم ببینید.
تماشای فیلم، به شدت توصیه میشود.
قرارمان تا آخر مرداد باشد. اگر زودتر شد که چه بهتر.
***
دربارهی این فیلم، نازلی هم نوشته: سرودی برای انسان نیک
* این یادداشت سهشنبه، ششم خردادماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
1
Eternal… فیلم یک بار دیدن نیست. این را به ضرس قاطع میگویم. یعنی حتا اگر قصهی فیلم را هم بدانید (مثل من) شاید در بسیاری از لحظات فیلم سردرگم شوید و خیلی از قطعاتِ پازلِ دقیق و در هم پیچیدهی فیلم را از دست بدهید. البته این مانع لذت بردنتان، یا دوست داشتنِ فیلم نمیشود. ولی خب، خیلی از فیلم را از دست خواهید داد. فیلمنامهای که اینقدر دقیق نوشته شده است و فیلمی که اینقدر دقیق تدوین شده است.
پس فیلم را حداقل باید برای بار دوم هم دید. من توی این دو سه هفته، دو بار فیلم را دیدم. و بار دوم، واقعا بیشتر لذت بردم و دوستترش داشتم.
2
«کلمنتاین کروزینسکی، جوئل بریش را از حافظهاش پاک کرده است. لطفا هرگز دوباره رابطهشان را به او یادآوری نکنید.
با تشکر»
این ایدهی معرکهی فیلم هست. شرکت یا کلینیکی که بخشی از حافظه و خاطراتِ آدم را پاک میکند. که بعضی از آدمها را از ذهنِ آدم پاک میکند. طبیعتا مهمترین و پررنگترین آدمهای زندگی آدم را.
3
عاشقانهی فیلم یک کمی هم که نه، شاید زیادی غریب است. عشقِ بین یک مرد ساکت و کمحرف و خجالتی (که نقشش را جیم کری بازی میکند!) و یک دخترِ سربه هوا و بازیگوش و به قول خودش بیفکر (Impulsive). مردی که اهل کتاب خواندن است و دختری که مجلهخوان است و کلمات را اشتباه ادا میکند و به گفتهی مرد، گاهی آدم توی جمع از با او بودن خجالتزده میشود. که فکر میکند مدام دنبال جلبتوجه است و بیرحمانه، وقتی که کار به دعوا و اختلاف میرسد، در موردش میگوید که حتا به خاطر جلبتوجه دیگران، با دیگران «رابطه» هم برقرار میکند. حتا با دو نفر در طول یک شب هم.
که مثلا وقتی که دلش بچه میخواهد، از نظر مرد موضوع کاملا منتفیست، با گفتن این که: فکر میکنی از عهدهاش برمیآیی؟ و از نظر تماشاگری که فیلم را تماشا میکند و از نظر اطرافیان هم، جوابِ این سئوال، «نه» هست. کلمنتاین فیلم، سربههواتر از آن است که بتوان در نقشِ یک مادر تصورش کرد. آنقدر سربههوا و بیفکر (Impulsive)، که بعد از یکی از دعواهایشان، میرود و جوئل را از حافظهاش پاک میکند!
4
جوئلِ کمحرفِ خجالتیِ گاهی به شدت کمرو، اما، به شدت دوستداشتنیست.
چه آنجا که صادقانه اعتراف میکند: چرا من عاشق هر زنی که به من توجه نشون میده میشم؟!
یا آنجا که سر درگم میگوید: من امروز کار رو ول کردم. یک قطار به خارج مونتاک گرفتم. نمیدونم چرا؟! من آدم بیفکری نیستم!
یا جایی که اعتراف میکند: اگر فقط میتوانستم با یک نفرِ جدید ملاقات کنم! فکر کنم شانسهای این اتفاق برای من به شدت کم شده... دیدن این که در ارتباط برقرار کردن با یک زن اینقدر عاجزم... من از یک لحظه تا یک لحظهی دیگه نمیدونم چی دوست دارم...
چه جایی که در برابر توجهاتِ کلمنتاین، در اولین دیدار (چه بار اول، چه بار دوم) بیشتر توی خودش فرو میرود و خجالتزده و دستپاچه میشود و گارد میگیرد.
چه آنجا که تا به کلم توجه نشان میدهد و به سوار شدن به ماشین، دعوتش میکند، کلم به او مشکوک میشود و او به سرعت و با تعجب از خودش دفاع میکند:
ـ تو که تورزن نیستی؟ هستی؟
ـ نه من تورزن نیستم! تو اول با من حرف زدی! یادت نمییاد؟!
ـ اوه، این قدیمیترین حقه توی کتاب تورزنهاست!
و از همه بیشتر وقتی که از فهمیدن اینکه کلمنتاین او را از حافظهاش پاک کرده شوکه میشود و با حرص و عصبانیت تصمیم میگیرد حالا که او را پاک کرده، خودش هم او را پاک کند! مقابله به مثل! برای کم نیاوردن، در مقابل این رودست خوردن و اینجور تحقیر شدن. و هی توی روندِ پاک شدنِ حافظهاش از خاطراتِ کلم، این را با ناباوری «باور نمیکنم تو این کاررو با من کردی!»، و گاهی با حرص «دارم تو رو پاک میکنم و خوشحالم!» به او یادآوری میکند.
و چه جایی که بالاخره در مقابل حذفِ خاطراتشان کم میآورد و با تمامِ توان برای حفظِ خاطراتش تلاش میکند و دنبالشان میدود. و سرانجام، توی یکی از زیباترین لحظات فیلم، وقتی که بعد از سئوال کلمنتاین در مورد زشت بودنش و اعترافش به اینکه وقتی که بچه بوده این تصور و این موضوع چقدر آزارش میداده، به او میگوید خوشگل است و بعد از خاطرهی لذتبخشِ بوسه، فریاد میزند: تو رو خدا متوقفش کن. و با التماس و اصرار میگوید: لااقل اجازه بده این یک خاطره را برای خودم نگه دارم!
چه وقتی که باز بعد از شنیدنِ اعترافاتِ کلمنتاین در کلینیک، او را از خود میراند و باز در خانه، با اعترافاتِ همراه با عصبانیت و حرصِ خودش در مورد کلم، مواجه میشود.
5
فیلم، به شدت توصیه میشود.
دیدنِ این فیلم، بالاخره به من ثابت کرد که کیت وینسلت هم میتواند، گاهی، فقط گاهی، دوستداشتنی باشد!
خیلی چیزهای دیگر هم بود...
شاید باز هم نوشتم.
* از دیالوگهای فیلم
بعدانوشت: مثلا یادم رفت در مورد آن لایهی پنهان تحقیرها و سرخوردگیها بنویسم! فکر پنهان کردنِ کلمنتاین در این لایهی غیرقابل دسترس برای دیگران، که اتفاقا به فکر خود کلمنتاین رسید و کلی هم به خاطر این فکرِ بکر به خودش میبالید و هی یادآوری میکرد: پس من هم باهوشم!
بعدانوشت 2: این که جوئل و کلمنتاین باز به همان نقطه برسند، به همان جایی که کلمنتاین را رسانده بود به تصمیم پاک کردنِ جوئل، بسیار محتمل به نظر میرسد! زندگی که فقط خاطرات خوش نیست. هر چند شاید همانها ماندگارتر باشند. همهی اختلاف سلیقهها و درگیریها و مشکلات، دستنخورده، سرجایشان باقیاند. هر چند شاید با قدرت عشق، بتوان بر آنها غلبه کرد.
* این یادداشت سهشنبه، ششم اردیبهشتماه 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
وقتی کوچک بودم، خوشمزهترین بخش غذا را برای آخر نگه میداشتم. یک جورهایی، در راستای همان قانونِ قورباغهات را اول از همه قورت بده، ولی در جهت عکس. و البته خوشمزهترین قسمت غذا برای منِ حالا هم حتا، معمولا تهدیگِ آن است. : )
بزرگتر که شدم، عادتم برعکس شد. از بخشِ خوشمزهی غذا شروع میکردم و...
چه ربطی به لذتها دارد؟
مدتیست که گهگاهی، عادتِ بچگیهایم به من سر میزند. چیزهایی را نگه میدارم برای آخر سر، روز مبادا. توی کتابخانهام چند کتابِ خیلی خوب و وسوسهکننده منتظرند، برای روز مبادا، توی کشویِ میز، چند فیلمِ وسوسهکننده نشستهاند برای روز مبادا.
این فیلم را باید خیلی قبلتر میدیدم. خیلی خیلی قبلتر. دیویدیاش نزدیک چهار سال است که دقیقا توی کشوی میز است. (فیلمهای دیگر من توی کمد هستند یا روی هارد اکسترنال) و چهار سال به انتظار روزِ مبادا مانده است (چه بسا که دیگر قابل دیدن هم نباشد!). این فیلم و چند فیلم دیگر.
تا یکی از پنجشنبههای خوب اسفند، وقتی کنار میترا نشسته بودم و با هم از دوستداشتنیهایمان میگفتیم، از کتابهایی که دوست داریم، از بعضی خاطراتمان، که میترا بار دیگر شهری که دوست میدارمِ پر از خاطرهاش را نشانم داد، همان روزی که فهمیدم چقدر نقطهی مشترک با او دارم، که اتفاقا حرف فیلمی دیگر شد، که تماشایش کردهام و بسیار دوستش دارم، و تماشای دوبارهاش را دوست دارم با لذتها و شما شریک باشم، (دنیا منظورم دومین فیلم است، گفته بودم که دوست دارم توی لذتها باشد) و همان روزی که در مورد Closer گفت، فیلم مریضی است (و این مریض از آن مریضهای تعریفی بود و نه انتقادی)، یک تصویرِ مشهور فیلم Eternal Sunshine of the… را نشانم داد و با اطمینان گفت: این را هم که دیدهای؟ و من گفتم: نچ. چند سال است که قرار است ببینمش! و نگفتم که گذاشتهاماش برای روز مبادا.
میترا با تاکید و جدیت گفت: ببین! حتما توی اولین فرصت ببین.
ماند تا امروز. امروز که به قول قیصر امینپور... شاید، برای من، روز مباداست.
*
Eternal Sunshine of the Spotless Mind محصول سال 2004 است.
فیلمنامهی آن را چارلی کافمن نوشته و کارگردانش میشل گوندریست. با بازی جیم کری، کیت وینلست، کریستین دانست، مارک رافالو، الیجا وود، جین آدامز و...
اسم طولانی فیلم از شعری از الکساندر پوپ گرفته شده است با نام Elosia to Abelard.
و همین دیگر...
بیایید با هم تجربهاش کنیم.
از آن جا که شما هم شاید مثل ما درگیر اردیبهشت و شلوغیهایش باشید، قرار ما، مثل کتابِ مامان و معنای زندگی تا اول خرداد باشد. اگر زودتر دیدیم، زودتر در موردش مینویسیم. اگر هم دیرتر شد که خب دیرتر میشود. اگر قبلا هم تماشایش کردهاید، میتوانید دربارهاش با ما صحبت کنید. یا در موردش بنویسید. یا دوباره تماشایش کنید. اگر هم مثل من تماشایش نکردهاید، شاید این فرصت خیلی خوبی باشد.
با ما همراه باشید.
***
دربارهی این فیلم، ماهبانو هم نوشته: درخشش ابدی یک ذهن پاک
نازلی هم، دربارهی این فیلم نوشته: درخشش ابدى...
* این یادداشت دوشنبه، هجدهم فروردین 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
گروهی اولیسِ جیمز جویس را بزرگترین رمانِ قرن بیستم میدانند. رمانی که سالهاست توسط منوچهر بدیعی به فارسی هم ترجمه شده ولی هنوز مجوز انتشار پیدا نکردهاست. البته فصل هفدهمش در انتهای کتابی دیگر از انتشاراتِ نیلوفر و با ترجمهی منوچهر بدیعی، چاپ شده است.
چهرهی مرد هنرمند در جوانیِ جویس که شخصیت اصلیاش همان شخصیت اصلی رمان اولیس هست، چند سالیست که توی کتابخانهام در انتظار خوانده شدن مانده. قبلا یکی دو داستان کوتاه از جیمز جویس خواندهام که حالا اسامیشان را به یاد نمیآورم. و چیزی هم از آنها به خاطر نمیآورم.
این که مردگان شد سومین انتخاب لذتها (البته از روی تصادف است که اسامی هر دو کتاب انتخابیِ تا حالای لذتها به مرگ ربط دارد!) به فیلم پلهی آخرِ علی مصفا مربوط است که توی عید تماشایش کردم و دوستش داشتم و برداشتی از این کتاب بود و البته از مرگ ایوان ایلیچ تولستوی.
شده یک دفعه دلتان بخواهد کاری را انجام دهید؟
از وقتی که خدمتکارِ مادرِ پیرِ پزشکِ پلهی آخر، چند خطی از مردگان را از مجموعه داستان دوبلینیهای جیمز جویس برای او میخواند تا به عنوان درمانی برای جلوگیری از آلزایمر تایپش کند، دلم خواسته که آن را بخوانم. بعد که حرف لذتها شد، این میل بیشتر و بیشتر شد.
تا پیشنهادش را به دنیا دادم، به شکل جالبی خود کتاب هم پیدایش شد!
خب...
مردگان رمان نیست. یک داستانِ کوتاه است، در واقع آخرین و بلندترین داستان مجموعهی دوبلینیها، که توی نسخهی پیدیافِ اسکنشدهی کتاب 55 صفحه است. دوبلینیها ترجمهی پرویز داریوش است و اولین انتشارش سال 1346 است. و مثل همهی ترجمههای آن سالها احتمالا لحن و کلماتش با لحنِ رایج این سالها تفاوت دارد. نسخهی چاپشدهی کتاب مردگان که به دستِ من رسیده، ترجمهی جدیدتری دارد و کتاب باریکیست که فقط شامل مردگان است.
پیشنهاد اصلی و ترجیح ما تهیهی نسخه چاپی کتابهاست. ولی اگر سخت بود، نسخهی پیدیافِ دوبلینیها را سرچ و دانلود کنید و در سومین لذت، همراه ما باشید.
پیشنهاد میکنم پلهی آخر را هم ببینید. شاید یک روز یکی از لذتهایمان شد.
خب... مردگان برای ما هم، مثل یک هندوانهی سربسته است. تا اول اردیبهشت فرصت داریم تا بخوانیم و ببینیم دوستش داریم یا نه یا...
و در موردش بنویسیم.
البته فرصت شما تا همیشه باقیست. اما دوست داریم حالا، همراهیمان کنید.
* اگر توی وبسایتتان در مورد هر کدام از لذتهای اینجا نوشتید، خوشحال میشویم لینکش را برای به اشتراک گذاشتنش، به ما بدهید.
* موضوعات قبلی همیشه باز هستند.
بعدانوشت: فکر کردم خوب هست اگر خلاصهی پشت جلد این کتاب را برای شما بگذارم:
«این داستان صرفا بیان تعدیل و تصحیح است، که در روابط میان شوهر و زنش در یک شب پدید میآید و این به واسطۀ آن است که زن در مجلس مهمانی خانوادگی از شنیدن سرودی تغییر حال میدهد و شوهر آن تغییر حال را درک میکند و به حق مربوط بدان میداند که زمانی زنِ او را دیگری میخواسته است. اما داستان را بخوانید و ببینید با وجود این توضیح، به همین سادگی است یا کشف معنی در آن لطفی دیگر دارد.»
* این یادداشت شنبه، شانزدهم فروردین 1393 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
غریبهی غریبِ فیلم بیگمان شخصِ شخیص ِ ناتالی پورتمنِ نازنین میباشند!
همان که هیچکس و از جمله مای تماشاگر هم هیچگاه نمیفهمیم که واقعا چه کسیست، از کجا آمده، چه میکرده و در انتهای فیلم به کجا رفت. تنها واقعیتی که ما تماشاگرهای فیلم خوب فهمیدیم، عشقش به دن (جود لا) بود که این را شخصِ دن هم فهمید، اما دست کمش گرفت. همان کاری که با همهچیز و همهکس میکرد بس که خودش را بزرگ میدید. شغلش، آلیس، لری. و در نهایت هم، مغلوب خودِ خود بزرگبینش شد.
چه بهتر!
آلیس/جین که شاید مهمترین آدمِ قصه بود، که شاید سهتای دیگر آمده بودند تا این بخشِ قصهی او، این فصل زندگیاش را بسازند ـچون فیلم در آن صحنهی قشنگِ ابتدایی که آمیخته بود با آهنگِ بینظیرِ دامین راس (The Blower's Daughter) با آن راه رفتنِ استوار و بیتوجهیاش به اطراف و... زل زدنِ او به چشمهای غریبهای که از بین آن همه آدم انتخابش کرده بود آغاز شد و با او هم به پایان رسیدـ را نه دن که معشوقش بود جدی گرفت، نه آنا که رقیبش بود و در همان اولین دیدار به او اعلام کرد که دزد نیست! (نبود؟) تنها کسی که او را جدی گرفت، لری بود. ضلعِ چهارم و اتفاقا ثقیلترین ضلع قصه! همان برندهی نهایی ماجرا، که در لحظهی پیروزی، خودش فاتحانه به دنِ جذابِ رمانتیکی که عاجزانه دوست داشتنِ او را به دوست داشتنِ سگ تشبیه میکند، اعتراف میکند: حالا در مقابل قهرمان رمانتیک بلندپروازی مثل تو، شک ندارم که من تا اندازهای عادی هستم. همان که در نهایت با وجودِ تمامِ زمختی و بینزاکتی و خشونت و بدویتش، برندهی ماجرا شد. با تمام صداقت و سماجتش... به خاطرِ اعتماد به نفسِ ذاتی و احساس مالکیت و جذابیتِ خشنِ لعنتیاش.
چه بهتر!
وقتی که فکر میکنم خوب به خاطر نمیآورم که جود لا را به خاطر Closer اینقدر دوست ندارم، یا از دنیلِ Closer به خاطرِ جود لا بودنش «اینقدر» بدم میآید! ولی خوب میدانم که از کلایو اوون فقط و فقط به خاطر Closer است که اینقدر خوشم میآید!
به خاطرِ نقشِ جذابی که بازی کرد. به خاطرِ لری جذابی که از لریِ فیلمنامه ساخت. به خاطرِ این که به خاطرِ پیروزی نهایی اوست که اینقدر آخر فیلم را دوست دارم و با وجودِ غم و رنجِ ناتالی پورتمن (که نه میشود آلیس نامیدش نه جین) به نظرم پایانِ خوش دارد. پایانی خیلی خوش!
البته بخشِ قال گذاشته شدنِ دنیل توسط هر دو زنِ ماجرا، مخصوصا آلیسی که آن طور در آخرین دیدار آسش را برای او رو کرد، ـاین که حتا نام دخترکی را که آنطور همهی زوایای وجودیاش را کشفشده میدانسته، که با نوشتنِ داستانش از نظرش کاملا حلشده و بدونِ هیچ زاویه و رمز و رازِ تازهای برای گشودن بوده، نمیدانستهـ عیش من را از این فیلم کامل کرد!
من، جدای از ناتالی پورتمن و کلایو اون، دوستدارِ عدالتم. عدالتی که حکمِ پایانی فیلم را داد. و منزجرم از خیانت. خیانتی که در پایان...
و چقدر Closer، علیرغمِ ظاهرش، طرفِ اخلاقیات است.
فیلمی که در مدت زمانی حدود دو ساعت، با ضرباهنگی تند و سریع با سرعت از ابتدا و انتهای روابط سر در میآورد، بدون اینکه به طولشان پرداخته باشد... و حرکتِ پاندولوارِ چرخشِ اضلاع مربع به سمتِ همدیگر و دور شدنشان را با یکی دو صحنه مختصر و مفید، نشان میدهد، با بازی معرکهی بازیگرانش، با شخصیتپردازی و دیالوگهای فوقالعاده و حسابشدهی فیلمنامه... با کارگردانیِ بسیار خوبِ مایک نیکولز. یک فیلم معرکه پر است از دوست داشتن و خیانت و روی گرداندن و دور شدن و بازگشت و باز دور شدن و بخشیدن و نبخشیدن و مبارزه و سرانجام انتقام!
میتوانم ده بارِ دیگر... هم Closer را تماشا کنم و هر بار به نظرم به همان تازگی بار اول باشد. همانقدر زنده و فوقالعاده و معرکه.
اگر تا به حال ندیدیدش، حتما تماشایش کنید. حتما.
و در موردش بنویسید. حرف بزنید.
خود من باز هم تماشایش خواهم کرد و باز هم با فراغبالِ بیشتری در موردش خواهم نوشت.
در مورد آدمهای فیلم. در مورد دنیای فیلم. در مورد خیانتها، دروغها و بخششها و نبخشیدنهای فیلم. در مورد عشقها و خواستنها و انتخابها و انتقامهای فیلم. در مورد بزرگبودنها و کوچکبودنهای فیلم. در مورد... «بدونِ بخشش ما وحشیایم»ِ لری و «بدون حقیقت ما حیوانایم» دن و...
همین الان میتوانم بیست صفحهی دیگر هم، همینطور در هم و برهم و آشفته بنویسم در موردش. چه بسا بیشتر.
و البته باز هم خواهم نوشت.
فیلم پر است از دیالوگهایی که میتوان اینجا نوشت. طوریکه انتخاب از بینشان سخت است. که اصلا حیفم میآید که خیلیهایشان را ننویسم...
بخشی از صحنهی پایانیِ نبرد مردهای فیلم. وقتی که لری، در نهایت آنا را برنده شده است. همان وقتی که میگوید: یه مبارزهی خوب هرگز تمیز نیست.
ـ دلم میخواد آنا برگرده.
ـ اون انتخاب خودش رو کرده.
ـ من یه معذرتخواهی به تو بدهکارم. من عاشق آنا شدم، اما اصلا قصدم این نبود که تو رو اذیت کنم.
ـ عذرخواهیت کو؟ احمق!
ـ معذرت میخوام. اگه دوستش داری بذار بره... خب اون میتونه شاد باشه...
ـ آنا نمیخواد شاد باشه!
ـ هر کسی میخواد شاد باشه!
ـ افسردهها نمیخوان! اونا دوست دارن غمگین باشن تا مهر تاییدی برای افسردگیشون باشه. اگه خوشحال باشن که دیگه نمیتونن افسرده باشن. اون وقت مجبورن برگردن توی دنیا و مثل آدم زندگی کنن، که البته این خودش افسردهکنندهست!
حق با لری نیست؟
* هر دو از جملههای ناتالی پورتمن (آلیس/جین) در فیلم
* این یادداشت سهشنبه، بیست و هفتم اسفندماه 1392 در لذتهای پراکندهی بلاگفا، منتشر شده بود.
سلام
بالاخره شد و آمدیم.
بعد از بیشتر از پنج ماه از اولین باری که فکرش وسطِ یک گفتگوی شبانه، شکل گرفت و بعد هی وسوسهمان کرد و بالاخره قرارش را گذاشتیم. قرارش سخت نبود. اتفاقا از آن قرارهای لذتبخش هم بود. از آن قرارها که حرف زدن از آن هم، حالِ آدم را خوب میکند. چهار آدمِ خیلی متفاوت که گاهی وجه اشتراکهایی هم داشتیم. داریم. گاهی!
درس و مشغله و تنبلی و... ما را به امروز رساند. امروز و این جا. چه خوب که امروز و امشب شد روز اول وبلاگ ما: شب چهارشنبهسوری. چه چیزی بهتر از این! همزمان با یک جشن و آیین باستانی. در آستانهی نوروز.
همیشه قرارهای فیلمبینی و کتابخوانی وسوسهام کرده است. عاشق این جور قرارها و تجربههای مشترک بودهام.
ایدهی این وبلاگ هم از چنین جایی آمده است. یک قرار با هم فیلمبینی و کتابخوانیِ مجازی. ممکن است آن انتخاب را دوست نداشته باشیم ولی، همین با هم تجربه کردنمان لذتبخش است. شک ندارم که لذتبخش است. یک لذتِ اختیاری. بیاجبار و سختگیری. حتا یکی از ما سه نفر (سه نفر، از آن چهار نفر توی این قرار ماندند)، به دلیل محدودیتهای زمانی، ممکن است توی برنامهای شرکت نکنیم. ولی حتما حضور خواهیم داشت. خواهیم خواند. که حتا دربارهی کتاب و فیلم خواندن هم همیشه برای من لذتبخش بوده است.
مهم این است که با هم باشیم. و شما هم همراه ما باشید. میتوانید توی وبسایت یا وبلاگ خودتان بنویسید (مطلبی که حرف خودتان باشد. لازم نیست نقد و نظر حرفهای باشد. که هیچکداممان منتقد نیستیم. فقط قرار است در مورد تجربهمان، در مورد احساسمان بنویسیم.) و لینک نوشتهتان را برای ما بگذارید تا به اشتراک بگذاریمش. میتوانید در بخش نظراتِ وبلاگ در موردش حرف بزنید. میتوانید... میتوانیم...
قرار فیلم و کتاب اولمان تا پایان تعطیلات است. میتوانید زودتر شروع کنید و بیایید. میتوانید دیرتر هم به ما بپیوندید. این مطالب و این وبلاگ، همیشه باز هستند. ولی قرارمان تا پایان تعطیلات باشد.
دوست داریم که با ما همراه باشید.
*
فیلم اول، انتخابِ تحمیلیِ من بود به بقیه! :)
تا حرفِ قرار فیلمبینی میشود، این جزو اولین فیلمهاییست که به ذهنم میآیند. تجربهی لذتبخشِ برگزاری یک قرار فیلمبینی واقعی را هم با این فیلم داشتهام. فیلم را دوست دارم. و دیدنش هر بار حالم را خوب کرده است.
و فکر میکنم فیلمیست که میتوان خیلی زیاد در موردش حرف زد و نوشت و...
و یک ناتالی پورتمن و جولیا رابرتز فوقالعاده هم دارد.
و بقیهاش باشد برای بعد از تماشای فیلم!
خب...
و این هم اولین فیلم لذتها...
Closer
ساختهی مایک نیکولز
محصول سال 2004 آمریکا
با بازی جولیا رابرتز، ناتالی پورتمن، جود لاو و کلایو اوون
تعریف یک خطی این فیلم از سایت IMDb :
رابطهی دو زوج، وقتی که مردی از یک زوج، زن زوج دیگر را ملاقات میکند، پیچیده و سرشار از فریب میشود.
* این فیلم ردهی سنی دارد.
امیدوارم شما هم «لذت» ببرید. :)